توی راهروی جلوی زایشگاه مثل دیوانه ها می رفتی ومی آمدی
وهرازگاهی زیرلب چیزی می گفتی ومن مثل کلاغی پیر و
چادرپیچ شده روی صندلی های پلاستیکی آبی راهرو بُق کرده
وانتظار می کشیدم.
دوساعت پیش بود که دردفریده شروع شد وتو دستپاچه سوارش
کردی و دستت لای درحیاط گیرکرد و ناخنت کبود شد.تو که با
کوچکترین چیز دادوهوارت به آسمان می رفت هیچی نگفتی
فقط دست چپت راچندین بار درهوا تکان دادی ونوک انگشتت را
گازگرفتی وبه من گفتی:"آبجی!ساک بچه روبیار وسوارشو".
ومن جلدی درحیاط رابستم وساک را درصندوق عقب پژوی پلاک دولتی
گذاشتم وسوارشدم.هربارکه ماشین لکنته توی چاله وچوله های
جورواجورخیابان می افتاد آخ واوخ فریده بلندمی شدو تو با صدایی لرزان
می گفتی:"لعنت به صاحب این شهر خراب شده!طاقت بیار
الان می رسیم".
بوی بدی توی بیمارستان پیچیده بود. پایت را روی سوسکی شل وپل
گذاشتی که داشت سلانه سلانه دنبال سوراخ می گشت .چندقطره
خون کف سالن بیمارستان ماسیده بودو انگار کسی به فکرسرووضع
بی ریختش نبود.
فریده روی تخت زایشگاه تادو ونیم شب همه اش ازته دل جیغ
می کشیدوتوبا هرجیغش چینی به پیشانیت می دادی .صدای فریده
که برید دراتاق بازشد وصدای پرستار توی راهرو پیچید:"همراه فریده ی
علی مرادی بیاد!". دوباره آتش درونت گُرگرفت و دریک چشم بهم زدن
قبل از جابه جاشدنم پریدی وگفتی:"خانم پرستار! تو رو خدا بچه ام
سالمه؟"وپرستار طرّه ی موهایش را زیر مقنعه ی سفیدش قایم کرد
و محتاطانه گفت:"آره سالمه!".نفسی تازه کردی وبرگشتی به
سمت من ومن از توی ساک وسایل بچه پتوی قرمزش را بیرون آوردم
وتو درحالی که تمام بدنت می لرزید درآغوشم کشیدی،سرم را
بوسیدی و با چشم های آبی درشتت توی چشم های گودرفته ی
من زُل زدی و باصدای مضطربت گفتی:"خداروشکرآبجی!بالاخره
من هم پسردارشدم!"و حرفی از فریده نزدی
((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب