ارسال توسط نــاهـــــیــد

به هنگام حمله ی ناپلئون به روسیه دسته ای از سربازان او در مرکز شهر کوچکی از آن سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند ...
یکی از فرماندهان به طور اتفاقی از سواران خود جدا می افتد و گروهی از قزاقان روسی رد او را می گیرند و در خیابانهای پر پیچ و خم شهر به تعقیب او می پردازند .
فرمانده که جان خود را در خطر می بیند پا به فرار می گذارد و سر انجام در کوچه ای سراسیمه وارد یک دکان پوست فروشی می شود و با مشاهده ی پوست فروش ملتمسانه و با نفس های بریده بریده فریاد می زند : کمکم کن جانم را نجات بده . کجا می توانم پنهان شوم؟!
پوست فروش میگوید : زود باش بیا زیر این پوستینها و سپس روی فرمانده مقداری زیادی پوستین می ریزد ...
پوست فروش تازه از این کار فارغ شده بود که قزاقان روسی شتابان وارد دکان می شوند و فریاد زنان می پرسند : او کجاست ؟ ما دیدیم که او آمد تو!!!
قزاقان علیرغم اعتراضهای پوست فروش دکان را برای پیدا کردن فرمانده فرانسوی زیر و رو می کنند . آنها تل پوستین ها را با شمشیرهای تیز خود سیخ می زنند اما او را نمی یابند سپس راه خود را می گیرند و می روند .
فرمانده پس از مدتی صحیح و سالم از زیر پوستینها بیرون می خزد و در همین لحظه سربازان او از راه می رسند .
پوست فروش رو به فرمانده کرده و محجوب از او می پرسد : ببخشید که همچین سوالی از شخص مهمی چون شما می کنم اما می خواهم بدانم که اون زیر با علم به اینکه لحظه ی بعد آخرین لحظات زندگیتان است چه احساس داشتید ؟
فرمانده قامتش را راست کرده و در حالی که سینه اش را جلو میداد خشمگین می غرد : تو به چه حقی جرات میکنی که همچین سوالی از من بپرسی ؟ سرباز این مردک گستاخ را ببرید چشماشو ببندید و اعدامش کنید . من خودم شخصا فرمان آتش را صادر خواهم کرد !!!
محافظان بر پیکر پوست فروش چنگ زده کشان کشان او را با خود می برند و سینه کش دیوار چشمان او را می بندند پوست فروش نمی تواند چیزی ببیند اما صدای ملایم و موجدار لباسهایش را در جریان باد سرد می شنود و برخورد ملایم باد سرد بر لباسهایش خنک شدن گونه هایش و لرزش غیر قابل کنترل پاهایش را احساس می کند ...
سپس صدای فرمانده را می شنود که پس از صاف کردن گلویش به آرامی میگوید :
آماده ............. هدف ......
در این لحظه پوست فروش با علم به این که تا چند لحظه ی دیگر همین چند احساس را نیز از دست خواهد داد ؛ احساسی غیر قابل وصف سر تا سر وجودش را در بر می گیرد و قطرات اشک از گونه هایش فرو می غلتد پس از سکوتی طولانی پوست فروش صدای گامهای را میشنود که به او نزدیک میشوند ...
سپس نوار دور چشمان پوست فروش را بر می دارند . پوست فروش که در اثر تابش ناگهانی نور خورشید هنوز نیمه کور بود در مقابل خود فرمانده فرانسوی را می بیند که با چشمانی نافذ و معنی دار چشمانی که انگار بر ذره ذره وجودش اشراف دارد به او می نگرد...
آنگاه به سخن آمده و به نرمی می گوید : حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم ؟!
تاریخ: جمعه 25 مرداد 1392برچسب:
داستان,
داستان آنلاین,
سرباز,
فرمانده,
سربازان ناپلئون,
حمله ناپلئون,
حمله به روسیه,
داستانک,
داستان کوتاه,
داستان آموزنده,
سربازان روسیه,
سربازان قزاق,
ارسال توسط نــاهـــــیــد

●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:...
مرا بغل کن. زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم. زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند. شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است
ارسال توسط نــاهـــــیــد
خسته و كوفته مي رسم خانه. بوي غذا در فضا پيچيده است و هر لحظه بر شدت گرسنگي ام مي افزايد. وقتي بشقاب غذا را روي اوپن مي بينم مستقيم به طرف آن حمله ور مي شوم. اولين قاشق را كه مي خورم طعم دودي برنج مرا ناخواسته به سال هاي گذشته مي برد و خاطره سفر شمال را در ذهنم زنده مي كند. ويلاي زيباي كنار دريا. ياد لحظاتي كه بعد از كلي تفريح كه ديگر جان در بدن نداشتيم بوي برنج دودي مادر مشام ما را نوازش مي كرد.
مرور خاطرات شيرين آن روزها خوردن برنج دودي را با ولع هر چه بيشتر برايم همراه ساخته بود. در اين لحظه فكر كردم كه چطور آن روزها به اين كار ارزشمند مادر پي نبرده بودم. ما دنبال بازي و شيطنت بوديم و تا گرسنه مي شديم شكم خود را با آنچه مادر با زحمت درست كرده بود آرام مي كرديم. چرا من متوجه نبودم كه مادر هم مثل ما نياز به تفريح و نشاط داشته اما به خود رنج غذا پختن داده است تا ما اوقات خوشي داشته باشيم.
با خود قرار گذاشتم كه در اولين فرصت دست او را بعد از اين همه ناسپاسي ببوسم. هرچند تا به حال به خودم جرات چنين كاري را نداده بودم اما اين نهايت نمك به حرامي بود اگر بعد از اين همه سال، حق فرزندي را به جا نياورم و از يك بوسه ناچيز امتناع كنم.
فكر مي كردم كه بهتر است وقتي همه دور هم جمع هستيم اين كار را انجام دهم تا سختي آن در نظر آن ها هم كمرنگ شود.
شب كه سفره شام پهن شد سر حرف را باز كردم. همه در حال خوردن بودند و من با اين احساس كه همگي از خوردن برنج دودي لذت مي برند شروع كردم به تعريف از آن. مادر گفت: بس است غذايت را بخور. خودم مي دانم خيلي خوشمزه شده است لازم نيست مسخره كني. من با تعجب گفتم: مادر من جدي مي گويم. ظهر كه اين برنج را خوردم ياد شمال افتادم. ياد برنج دودي هايي كه آنجا مي پختي. خيلي وقت بود كه ديگر برنج دودي نخورده بودم. واقعا خوشمزه بود. دستت درد نكند. نه فقط به خاطر امروز بلكه به خاطر تمام روزهايي كه زحمت تو را درك نكردم. حالا مي خواهم دست تو را ببوسم.
يك لحظه حس كردم همه دست از غذا كشيده اند و با نگاهي تحقیر آمیز به من زل زده اند. بي توجه به رفتار آن ها به طرف مادر رفتم تا دستش را ببوسم. اضطرابي مبهم به جانم افتاد. گرماي دست مادر را روي لب هايم حس كردم. لحظه اي نگذشت كه صداي خنده جمع بلند شد. سقف دهان آن ها نمايان بود. ناخواسته رگ جوشم بيرون زد و با شدت پرسيدم: چه شده؟ صحنه خنده داري بود؟ كجايش خنده داشت كه اينطور به هوا پريديد؟
مادر حرفم را بريد و گفت: عزیزم برنجي كه تو خوردي دودی نبود فقط کمی سوخته بود.
ارسال توسط نــاهـــــیــد
توی راهروی جلوی زایشگاه مثل دیوانه ها می رفتی ومی آمدی
وهرازگاهی زیرلب چیزی می گفتی ومن مثل کلاغی پیر و
چادرپیچ شده روی صندلی های پلاستیکی آبی راهرو بُق کرده
وانتظار می کشیدم.
دوساعت پیش بود که دردفریده شروع شد وتو دستپاچه سوارش
کردی و دستت لای درحیاط گیرکرد و ناخنت کبود شد.تو که با
کوچکترین چیز دادوهوارت به آسمان می رفت هیچی نگفتی
فقط دست چپت راچندین بار درهوا تکان دادی ونوک انگشتت را
گازگرفتی وبه من گفتی:"آبجی!ساک بچه روبیار وسوارشو".
ومن جلدی درحیاط رابستم وساک را درصندوق عقب پژوی پلاک دولتی
گذاشتم وسوارشدم.هربارکه ماشین لکنته توی چاله وچوله های
جورواجورخیابان می افتاد آخ واوخ فریده بلندمی شدو تو با صدایی لرزان
می گفتی:"لعنت به صاحب این شهر خراب شده!طاقت بیار
الان می رسیم".
بوی بدی توی بیمارستان پیچیده بود. پایت را روی سوسکی شل وپل
گذاشتی که داشت سلانه سلانه دنبال سوراخ می گشت .چندقطره
خون کف سالن بیمارستان ماسیده بودو انگار کسی به فکرسرووضع
بی ریختش نبود.
فریده روی تخت زایشگاه تادو ونیم شب همه اش ازته دل جیغ
می کشیدوتوبا هرجیغش چینی به پیشانیت می دادی .صدای فریده
که برید دراتاق بازشد وصدای پرستار توی راهرو پیچید:"همراه فریده ی
علی مرادی بیاد!". دوباره آتش درونت گُرگرفت و دریک چشم بهم زدن
قبل از جابه جاشدنم پریدی وگفتی:"خانم پرستار! تو رو خدا بچه ام
سالمه؟"وپرستار طرّه ی موهایش را زیر مقنعه ی سفیدش قایم کرد
و محتاطانه گفت:"آره سالمه!".نفسی تازه کردی وبرگشتی به
سمت من ومن از توی ساک وسایل بچه پتوی قرمزش را بیرون آوردم
وتو درحالی که تمام بدنت می لرزید درآغوشم کشیدی،سرم را
بوسیدی و با چشم های آبی درشتت توی چشم های گودرفته ی
من زُل زدی و باصدای مضطربت گفتی:"خداروشکرآبجی!بالاخره
من هم پسردارشدم!"و حرفی از فریده نزدی
((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در نور كم غروب ، زن سالخورده اي را ديد كه در كنار جاده درمانده، منتظر بود.در آن نور كم متوجه شد كه او نياز به كمك دارد. جلوي مرسدس بنز زن ايستاد و از اتومبيلش پياده شد.در اين يك ساعت گذشته هيچ كس نايستاده بود تا كمكش كند. زن به خود گفت مبادا اين مرد بخواهد به من صدمه اي بزند؟ ظاهرش كه بي خطر نبود،فقير و گرسنه هم به نظر مي رسيد. مرد ،زن را كه در بيرون از ماشينش در سرما ايستاده بود ديد و متوجه آثار ترس در او شد.گفت:‹‹ خانم من آمده ام به شما كمك كنم ، بهتر است شما برويد داخل اتومبيل كه گرم تر است.ضمنا اسم من برايان آندرسون است.›› فقط لاستيك اتومبيلش پنچر شده بود ، اما همين هم براي يك زن سالخورده مصيبت محسوب مي شد. برايان در مدت كوتاهي لاستيك را عوض كرد.زن گفت كه اهل سنتلوئيس است و عبوري از آنجا مي گذشته است.تشكر زباني براي كمك آن مرد كافي نبود. از او پرسيد كه چه مبلغ بپردازد.هر مبلغي مي گفت ، مي پرداخت. چون اگر او كمكش نمي كرد،هراتفاقي ممكن بود بيفتد.برايان معمولاً براي دستمزدش تامل نمي كرد، اما اين بار براي مزد كار نكرده بود،براي كمك به يك نيازمند كرده بود. و البته در گذشته، افراد زيادي هم به او كمك كرده بودند.او به خانم گفت كه اگه واقعاً مي خواهد مزد او را بدهد، دفعه بعد كه نيازمندي را ديد، به او كمك كند و افزود: و آن وقت از من هم يادي كنيد. خانم سوار اتومبيلش شد و رفت.چند كيلومتر جلوتر، خانم ، كافه اي ديد. به آن كافه رفت تا چيزي بخورد.پيشخدمت(زن) پيش آمد و حوله تميزي آورد تا موهايش را خشك كند.پيشخدمت لبخند شيريني داشت.لبخندي كه صبح تا شب سرپا بودن هم، نتوانسته بود محوش كند.آن خانم ديد كه پيشخدمت بايد هشت ماهه حامله باشد، با اين حال نگذاشته بود. فشار و درد، تغييري در رفتارش بدهد. آن گاه به ياد برايان افتاد.وقتي آن خانم غذايش را تمام كرد، صورتحساب را با يك اسكناس صد دلاري پرداخت. پيشخدمت رفت تا بقيه پول را بياورد.وقتي برگشت، آن خانم رفته بود.پيشخدمت نفهميد آن خانم كجا رفت. بعد متوجه شد چيزي روي دستمال سفره نوشته شده است. با خواندن آن اشك به چشمش آمد: " چيزي لازم نيست به من برگرداني. من هم در چنين وضعي قرار داشته ام. شخصي به من كمك كرد، همان طور كه من به تو كمك كردم. اگر واقعاً مي خواهي دين خود را ادا كني، اين كار را بكن: نگذار اين زنجيره عشق همين جا به تو ختم شود".زير دستمال چهارصد دلار ديگر هم بود. آن شب او به آن پول و نوشته فكر مي كرد. آن خانم از كجا فهميد كه او و شوهرش به آن پول نياز داشتند. بچه ماه آينده به دنيا مي آمد و آن وقت وضع بدتر هم مي شد. شوهرش هم خيلي نگران بود. همان طور كه كنارش شوهرش دراز كشيده بود به نرمي او را بوسيد و آهسته در گوشش گفت:‹‹ نگران نباش، همه چيز درست مي شود،برايان آندرسون.››
ارسال توسط نــاهـــــیــد
وقتی به دست دشمن گرفتار آمد او را در سلولی زندانی کردند. از نگاه های تحقیر آمیز و برخوردهای خشن زندانبانان فهمید که روز بعد اعدام خواهد شد. داستان را از زبان راوی اصلی آن بشنوید:
” اطمینان داشتم که مرا خواهند کشت. به همین خاطر خیلی ناراحت و عصبی بودم. جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری از بازرسی آنان در امان مانده باشد. یک نخ سیگار یافتم و چون دست هایم می لرزید آن را به دشواری میان لبهایم نهادم. اما کبریت نداشتم، آنها قوطی کبریتم را گرفته بودند.
از میان میله های سلول به زندانبانم نگریستم. نگاهش از نگاهم گریزان بود، چون معمولاً کسی به مرده نگاه نمی کند. به صدا درآمدم و گفتم: ببخشید، کبریت خدمتتان هست؟ نگاهم کرد، شانه هایش را بالا انداخت و برای روشن کردن سیگار به من نزدیک شد.کبریت را که روشن کرد چشمانش ناخواسته به چشمانم دوخته شد. در این لحظه، من لبخند زدم. نمی دانم چه دلیلی داشت. شاید ناشی از حالت عصبی ام بود. شاید هم به خاطر این بود که وقتی آدم خیلی به کسی نزدیک می شود لبخند نزدن کار مشکلی بنظر می رسد. به هر ترتیب، لبخند زدم
در آن لحظه، انگار جرقه ای میان قلب های ما، میان دو روح انسانی، زده شد و می دانم که نمی خواست، اما لبخند من از لای میله های زندان عبور کرد و لبخندی روی لب های او پدید آورد. او سیگارم را روشن کرد اما دور نشد. مستقیماً به چشمان من می نگریست و همچنان لبخند می زد.من نیز با لبخند به او جواب می دادم، اما حالا به او به عنوان یک انسان و نه یک زندانبان می نگریستم. نگاه های او نیز بعد تازه ای بخود گرفته بود. او پرسید: ببینم، بچه داری؟
“بله دارم، ایناهاشون، ایناهاشون” کیفم را درآوردم و با دست های لرزان دنبال عکس خانواده ام گشتم. او نیز عکس بچه های خود را به من نشان داد و درباره امیدها و نقشه هایی که برای آنان کشیده بود، صحبت کرد. اشک در چشمانم حلقه زد. به او گفتم ترسم از این است که دیگر بچه هایم را نبینم و شاهد بزرگ شدن آنان نباشم. چشمان او نیز پر از اشک شد.
بناگاه بی آنکه کلمه ای بر زبان بیاورد، قفل سلولم را باز کرد و مرا به آرامی بیرون برد. سپس، مرا از طریق راه های مخفی، از زندان و بعداً از شهر خارج کرد. آنجا، در بیرون شهر مرا رها ساخت و باز بدون اینکه کلمه ای بر زبان جاری سازد به شهر بازگشت.
زندگیم را با یک لبخند باز یافتم
(((“آنتوان دوسنت اگزوپر”)))
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دخترک چهارزانو گوشه اتاق نشسته بود . آن اتاق صورتی با آن همه عروسک های ریز ودرشت سرگرمش نمی کرد.خرس قهوه ای کوچکش را پرت کرد و بلند شد .از اتاق بیرون آمد . مادرش ، مشغول دیدن سریال محبوبش بود. پدر ، کارهای شرکت را با لپ تاپ انجام میداد . خواهرش هم که درس داشت . اجازه بیرون رفتن از خانه را نداشت .به سوی اتاق بازگشت رفت کنار پنجره ..کوچه ، خالی ... آسمان ،آبی ... هوا ، سرد
+کاش فردا برف بیاد ... اونوقت مامان میذاره برف بازی کنم!
غرق تماشای رهگذر های خیابان بود ناگهان همه جا تاریک شد!
برق رفت ! ترسید .به سرعت از اتاق خارج شد.
-نترس دخترم برق رفت عزیزم
دقایقی بعد همه دور میز کوچکی که روی آن چند شمع بود جمع شدند.
همه نگران از این اتفاق!
-کی برق میاد مامان؟ درس دارم
-اهه کارام مونده هنوز
-جای حساس فیلم بودا !
دخترک اما خوشحال بود . نفس های گرم مادرش که توی صورتش میخورد به او احساس آرامش میداد.
همه دور هم!کنار هم!برق عجب چیز بدیست!خداکند دیگر به خانه ی ما نیاید!
دقایقی گذشت .. خیلی زود برق آمد .. هرکس به گوشی ای گریخت.
دخترک اما تنها و غمگین دست عروسکش را گرفته بود کنار همان میز کوچک که حالا خالی بود.
شب آمد و رفت ..صبح نیز هم ..ظهر همه بدجور درگیر کارها بودند .
عصر جنازه ی دختری کوچک ، برق گرفته و یخزده کنار کنتور برق بود!
جیغ های مادر ، شوکه شدن خواهر ، پدر مضطرب و پریشان
ساعاتی بعد جسم سرد کودک توی سردخانه تنها بود ... روحش اما در آسمان ها پرواز میکرد.
آرزویش براورده شد همه اعضای خانه پنجشنبه ها فارغ از کارو درس و دلمشغولی دور قبر کوچک جمع می شدند.
مادری بغض کرده ، خواهری با چشمان خیس و پف کرده ، پدری که میخواست اشک هایش مرئی نشوند و کودک که لبخند میزد با آن عروسک کوچک و دوستان جدیدش!
ارسال توسط نــاهـــــیــد
به پایین نگاهی انداخت، تا زمین فاصله زیادی داشت. نا امیدی، تمامی وجودش را فرا گرفته بود و هیچ چیز نمیتوانست او را بیش ازاین پایبند زندگی کند. حتی آواز دلنشین پرندگان هم که روزی روحش را جلا میداد، به نظرش گوش خراش میامد. آفتاب سوزان اواخر مرداد بر تنش میتابید و باد کم رمق و گرمی دنباله های بادبادکی را که بین شاخه های درخت گیر کرده بود تکان میداد. میدانست وقتی به سطح پیاده رو بیافتد دیگر زنده نخواهد بود. تصمیمش را گرفته بود نمیدانست بعد از مرگش چه خواهد شد و برایش هم اهمیتی نداشت. فقط به رهایی می اندیشید دلش میخواست هر چه زودتر خود را از این زندگی لعنتی خلاص کند. آنقدر برای ادامه زندگی بی انگیزه بود که به راحتی بر ترس خود از مرگ غلبه کرده بود. رنگش کاملا زرد شده بود و حال خوشی نداشت. دوستانش با نگرانی به او خیره شده بودند ولی هیچکدام برای منصرف کردنش حرفی نمیزدند چون میدانستند او خسته تر از آن است که بتوان برای نجاتش کاری کرد. برای آخرین بار به آسمان نگاه کرد و نفس عمیقی کشید وچشمانش را بست ولی ناگهان آنها را گشود و خود را پرتاب کرد. درهنگام سقوط به بالا نگاه کرد و آخرین چیزی که دید چشمان بادبادک بود که با حسرت به او خیره شده بودند. پیرمرد رفتگر در حالی که برگهای زرد رنگ چنار را از پیاده رو جارو میکرد زیرلب گفت: " واقعا چرا برگها وسط تابستون زرد میشن و میریزن؟ "
ارسال توسط نــاهـــــیــد
جلوی دبیرستان منتظر بودم تا خواهرم فاطی بیایید. یک ساعت قبل بشدت برف میبارید ولی حالا خورشید بود که باز حکمرانی آسمان را در دست گرفته بود. عاشق درخشش خورشید بعد از بارش برف بودم ولی سه ماهی می شد که دیگر از هیچ چیزی لذت نمیبردم تو این مدت آن کابوس شوم یک لحظه هم رهایم نکرده بود.
ــــ مَصی کجایی؟
فاطی بود با عصبانیت گفتم: خودت کجایی؟ خنده شیرینی کرد و به بوتیکی که بین دبیرستان ما و دبیرستان فنی حرفه ای که خودش در آن تحصیل می کرد اشاره کرد و گفت: نمیدونی چه لباسایی آوردن یه مانتوی قشنگ دیدم رفتم قیمتش کردم. نگاهی سرزنش آمیزی به فاطی کردم و گفتم: راه بیفد بریم. چند متری بیشتر نرفته بودیم که جمله یاخدای فاطی بدنم را لرزاند هر وقت اتفاق بد و ناگواری میافتاد فاطی میگفت یاخدا. با نگرانی پرسیدم: چی شده؟ نگاهی به من انداخت و گفت: یه پسر دنبالمونه. انگار یک سطل آب یخ ریختند روی سرم بیدرنگ سرم را برگرداندم راست میگفت یکی دنبالمون بود. رو به فاطی کردم و پرسیدم:دنبال توئه یا من؟ فاطی با اضطراب جواب داد: تو. فاطی در این موارد اصلا اشتباه نمیکرد به قول خودش پسرها را بزرگ کرده بود. بیمعطلی برگشتم و به طرف پسر رفتم. جلوی پسر ایستادم و و گفتم: آقای محترم لطفا دنبال ما نیایین.پسر با لبخند گفت: خانوم من از اون پسرا نیستم که سر هر پیچی........حرفش را بریدم و گفتم: برام مهم نیست شما چهجور پسری هستید لطفا برگردیدن.
(((( متن کامل داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید ))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دختر پشت چهارراه گفته بود که گل سرخ نشونه ی عشقه از میون رزهای سرخ ولیمویی و سفیدش یه دسته از رزهای قرمز رو انتخاب کرد ، هیچ وقت فرصت این پیش نیومده بود که براش یک دسته گل سرخ هدیه بیاره...
اما الان اینجا بالای سرش نشسته و براش یه دسته گل سرخ آورده و داره باهاش درد و دل میکنه
جنگ تو هیچ جای کره ی زمین قشنگ نیست و ممکنه با خودش خیلی چیزها به همراه بیاره ، بدبختی ، فقر ،فلاکت و تنهایی...
آره تنهایی...
جنگ ایران و عراق هم مثل همه ی جنگ های دنیا خیلی چیزها با خودش آورد نمونش صف های طولانی گوشت و مرغ و نون و... بود که باعث میشد صبح های زود زن ها و مردهای محل زنبیل به دست تند تند برن سمت تعاونی های محله ...
((((بـقـیــــه داســــتــان را در ادامــــه مــطـــلـب بــخــــونــــیــد))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
از يك طرف عذاب وجدان داشت واز سويي خوشحال بود. عذاب وجدان داشت چون به رابطه اش با سام براي هميشه پايان داده بود. سامي كه ۳ سال عاشقانه دوستش داشت سامي كه بارها به خاطرش آشوب به پا كرده بود.سامي كه به خاطرش از خيلي چيزها واز خيلي كس ها گذشته بود و خوشحال بود چون ديگه ميان خودش وعشق جديدش حمید هيچ مانعي نبود.بلاخره از اين دو راهي جانکاه خلاص شده بود.
ماجرا بر ميگشت به ۸ ماه قبل روزي كه تينا براي اولين بار با حمید تو چت آشنا شد.ابتدا اونها فقط درباره كامپيوتر واينترنت حرف ميزدند و حمید تينا رو در اين موارد راهنمايي مي كرد. ولي هر از گاهي درباره خودشون هم حرف مي زدند.
تينا برای حمید احترام خاصي قائل بود.حمید با تمام پسرهاي كه تينا تا به امروز ديده بود فرق داشت.حتي با دوست پسرش سام.هنر بزرگ سام بلند كردن موهاش وپوشيدن لباسهاي تنگ و كوتاه بود. ولي حمید يه انسان والا يك روشنفكرو يه شخصيت فوقالعاده بود.
با وجود اینکه قیافه حمید براش مهم نبود وتینا به خاطر انسانیت وگفتارحمید مجذوب او شده بود ولی قيافه حمید هم كه تينا از وبكم ديده بود زيبا و دلنشين بود.با وجود این به پای سام نمی رسید.
در اوایل وقتی تینا با حمید چت می کرد عذاب وجدان داشت چون فکر می کرد داره به سام خیانت میکنه ولی بعد از مدتی این احساس ازش رخت بر بست.
تيناو سام۳ سال بود كه دوست بودند. اونها عاشقانه همديگر رو دوست داشتند.عشق سام و تينا زبانزد دوست ودشمن بود ولي امدن حمید همه چيز رو بهم ريخت.
ديگه يواش يواش سام داشت از ذهن تينا مي رفت وهمينطور از قلبش. مهمترين كار براي تينا چت كردن با حمید بود.روزها پشت سر هم مي آمدند و مي رفتند تا اينكه يه روز يه اتفاق افتاد.تينا داشت با حمید چت مي كرد در اواسط چت حمیداز تينا پرسيد:
-ميخوام يه سوال ازت بپرسم
-خوب بپرس
-ناراحت نمي شي
-نه
-قول ميدي؟
-قول ميدم
-دوست پسر داري
تيا درحالي كه خودشو گم كرده بود نوشت نه ندارم.چرا مي پرسي-واسه اينكه دوستت دارم و ميخوام باهات عروسي كنم. تینا یهو خشکش زد.
بقیه داستان در ادامه مطالب
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
باز هم يك داستان كوتاه و جذاب : " هيچكس " داستانی از يك دلباخته ، يك عاشق عاشقی كه هيچوقت عشق خود را جز از راه چشم لمس نكرد :¤¤¤¤¤¤¤¤ چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو . صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد . روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت . مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد . هيچ کس اونو نمی ديد . همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود . از سکوت خوششون نميومد . اونم می زد . غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد . چشمش بسته بود و می زد . صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود . بدون انتها , وسيع و آروم . يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد . يه دختر با يه مانتوی سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود . تنها نبود ...
برای خواندن ادامه این داستان کوتاه ، لطفا" به ادامه مطلب مراجعه کنید
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
کنار خیابون ایستاده بود . تنها ، بدون چتر ، اشاره کرد مستقیم ...
جلوی پاش ترمز کردم ،در عقب رو باز کرد و نشست ،
آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ، - ممنون - خواهش می کنم ...
حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ، یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،نفسم حبس شد ،
پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ، - چیزی شده ؟
چشمامو از نگاهش دزدیدم ،
- نه .. ببخشید ، خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود بعد از ده سال ، بعد از ده سال .... خودش بود .با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ، با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ، خودش بود .
نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ،
می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،
دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ، پرسید :
- مسیرتون کجاست ؟
گلوم خشک شده بود ،
سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم .
گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ،
بقیه داستان در ادامه مطلب
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
هوا سرد بود،سوزناك و بيرحم.اما صورت محسن خیس عرق.عرق ترس،عرق شرم.در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.پیر مرد افتاده بود روی آسفالت کف جاده.محسن هنوز باورش نشده بود که با صدوده کیلومتر سرعت زده به یه پیر مرد... .خیلی دستپاچه بود.قطره های باران هم خیسی صورت ناشی از عرقش رو،دو چندان کرده بود.سراسیمه پیرمرد نیمه جان رو گذاشت تو ماشین و با نهایت اضطراب راه افتاد.
- خدایا چرا اینطور شد؟چرا اینجوری شد؟چرا الان؟چرا تو این موقعیت؟حالا که میخوام برم... .
توی راه بیمارستان،دو سه بار نزدیک بود تصادف کنه.رسید بیمارستان.پیرمرد نیمه جون رو برد بخش اورژانس . پیر مرد رو بردن سی سی یو.محسن با اون وضعیت روحیش،تونست از موقعیتی که پیش اومد،استفاده کنه و از دست انتظامات بیمارستان فرار کنه.
در حال فرار،مدام با خودش میگفت:نامرد،کجا در میری؟زدی ؛ پاش واسا.تو مگه مرد نیستی؟ اما بعدش برای توجیه فرارش گفت:
بقیه داستان در ادامه مطلب
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
هوای مطب گرفته و گرم بود. ساعت چهار بعد از ظهر نوبت داشتم. بعد از یک ترافیک خسته کننده یک ساعت دیر رسیده بودم. وارد مطب که شدم با خودم فکر کردم اینهمه آدم کی از خانه راه افتاده اند که الان گوش تا گوش سالن انتظار نشسته اند و چانه شان گرم صحبت شده. یک صندلی خالی کنار در دستشویی گیر آوردم و راهم را به طرفش کج کردم. حس می کردم همه ی چشمها به کفشهایم است و همه ی گوشها به صدای تخ تخشان! به بهروز که پرسیده بود «تو چرا همیشه کتونی می پوشی» گفته بودم «هر وقت با کفش پاشنه بلند راه میرم فکر می کنم همه شهر دارن نیگام می کنن» یک ماه بعد, کادوی تولدم را که باز کردم از دیدن یک جفت کفش مشکی پاشنه بلند که کنارش یک پاپیون مخملی داشت حسابی جا خوردم. گفت«بذار همه نیگات کنن, نترس قورتت نمیدن» و خندیده بود. نگفتم که از بچگی عاشق پاپیون بوده ام اما از وقتی شنیدم «دیگه بزرگ شدی» کفش و لباس پاپیون دار نپوشیده ام.
روی صندلی ولو شدم. انگار خیلی رنگ پریده بودم و زیادی نفس نفس میزدم که پیرزن صندلی کنارم از کیفش چندتا شکلات بلور درآورد و داد دستم «بخور مادر, فشارت بیاد بالا» دور لبهایش پر از چین و چروکهای ریز و درشت بود که وقتی لبخند زد همگی به گوشه ی چشمهای سبز یشمی اش منتقل شدند» یاد سمیرا افتادم که به پر و پای مادر پیچیده بود«امسال واسه دانشگاه لنز سبز یشمی می خری؟ با اون مانتو قهوه ای تیره ام که از تارادیس خریدم خیلی آس میشه, اگه موهام رو هم قهوه ای روشن کنم, همون رنگی که پارسال یسنا کرده بود
((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید ))))
ادامه مطلب...
تاریخ: جمعه 17 خرداد 1392برچسب:
داستانک طنز,
داستانک,
داستان کوتاه,
داستان آموزنده,
داستانکده,
داستان,
داستان عاشقانه,
داستان ادبی,
داستان پندآموز,
داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
روز چهارشنبه فرا رسید .صبح همون روز یک دلشوره عجیب همراه با نفرت و عشق در قلبش وجود داشت .
به هر حال او مجبور بود که به آن مهمانی بره و خودش هم دوست داشت ببینه کیه که رقیبش شده؟
بعد از ظهر شده بود همه آماده به سوی مهمونی راه افتادند
هر لحظه که به مهمونی نزدیک و نزدیکتر می شدند او دوست داشت فریاد بزنه ،گریه کنه، .......می خواست همه از رازش با خبر بشن ،نزاره این عقد صورت بگیره ،اما یک چیز مانع می شد
وارد مهمونی میشن و اولین کسانی که می بینن پدر مادر اشکان است که با خوشرویی به سمتشان میایند ولی نگار مثل گذشته ها باهاشون رفتار نمی کنه یک احوال پرسی سرد و به یک کناری میره
از طرف در صدای سوت و دست می آمد سرش رو می چرخونه به سمت در و می بینه که اشکان و نامزدش دارن وارد سالن می شن و مهمونها هم پشت سرشون شادی می کنن
او به عروس یک نگاه معنی داری می اندازه و سرتاپاشو برنداز میکنه خوب که نگاه میکنه میبینه زیاد باهم فرقی ندارند ولی این حسرت تو ذهنش همیشه نقش می بنده که می تونست جای اون باشه
ولی الان جایگاه فرق کرده
اشکان متوجه نگاهای معنی داره نگار میشه و می فهمه این نگاها یعنی چی ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: پنج شنبه 16 خرداد 1392برچسب:
داستانک طنز,
داستانک,
داستان کوتاه,
داستان آموزنده,
داستانکده,
داستان,
داستان عاشقانه,
داستان ادبی,
داستان پندآموز,
داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
صبح از راه میرسه و نگار از خواب بیدار میشه و خوشحال به نظر میرسه چون دیشب یه خواب خیلی خوب دیده که خیلی دوست داشت این خواب به واقعیت میرسید
از اتاق میزنه بیرون با مادرش روبه رو میشه صبح بخیر میگه و میره دست و صورتشو می شوره و به سمت میز صبحانه میاد
همه دور میز جمع هستند به همشون صبح بخیر میگه و پشت میز میشینه و شروع می کنند به صبحانه خوردن مشغول صبحانه خوردن هستند که تلفن خونه به صدا در میاد نگین خواهر کوچک نگارکه یک سال ازش کوچکتره میره گوشی رو بر می داره:
__الو
سودابه__الو سلام نگین جان مادرت خونه هست؟
نگین_ سلام سودابه خانم حال شما خوبه ؟ بله مادرم هست گوشیو نگه دارید
او که میفهمه پشت خط سودابه خانم مادر اشکان هستش خیلی خوشحال و هیجان زده میشه آخه فکر می کرد که آخرش برای خواستگاری پاپیش گذاشتند
مادر میره و گوشیو بر میداره و شروع میکنه به صحبت کردن و وقتی که حرفهاشون تموم میشه خداحافظی می کنه و گوشیو می زاره و به سمت میز میاد میگه :
__یه خبر خوش دارم الان سودابه خانوم بهم گفت که........((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: پنج شنبه 16 خرداد 1392برچسب:
داستانک طنز,
داستانک,
داستان کوتاه,
داستان آموزنده,
داستانکده,
داستان,
داستان عاشقانه,
داستان ادبی,
داستان پندآموز,
داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
لب پنجره نشسته بود
نسیم خنکی می وزید و اونو به سمت رویاهاش هدایت می کرد
که یک دفعه زنگ تلفن به صدا در میاد
دوست نداشت از اون فکر توی ذهنش در بیاد بی تفاوت به تلفن به افکارش ادامه میده ولی کسی که پشت تلفن بود ول کن نبود مجبور میشه تلفن جواب بده
الهه بود پشت خط دوست نگار
الهه :سلام کجایی دختر چرا دیر جواب داد ی آماده شو داریم میایم دنبالت فعلا
نگار همینجوری پشت تلفن خشک مونده بود آخه الهه اصلا اجازه نداد نگار حتی سلام کنه و گفتگو رو قطع کرد بود
نگار تازه یادش میوفته که با دوستاش قرار بود برن نمایشگاه نقاشی
پس میره حاظر میشه مانتو مورد علاقشو تنش میکنه شال آبی شو سر می کنه به سمت آینه میره موهاشو روپیشونیش میریزه و مرتبشون میکنه بعد میره سمت حیاط قدم میزنه و دوباره اون خیالات به ذهنش میاد توی دلش میگه
_یعنی میشه آرام جانم یه روز با هم باشیم با هم قدم بزنیم آیا روزی میشه که دستم را به آرامی بگیری و نوازش کنی مثل این نسیم...............آیا روزی میشه که تو مال من بشی ................مال خود خودم
نگار تو همین خیالات بود که زنگ خونه به صدا در میاد میره در باز می کنه پشت در دوستاش بودن فورا در می بنده داخل ماشین میشه و با دوستاش به سمت نمایشگاه نقاشی راهی میشن
**************((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))*************
ادامه مطلب...
تاریخ: پنج شنبه 16 خرداد 1392برچسب:
داستانک طنز,
داستانک,
داستان کوتاه,
داستان آموزنده,
داستانکده,
داستان,
داستان عاشقانه,
داستان ادبی,
داستان پندآموز,
داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
استوخونام خیلی درد میکنه دارم صدای آه و ناله هاشونو میشنوم همه
جام کبود شده اما طوری میزنه که به صورتم آسیبی نرسه تا پدرم
متوجه نشه .خدای من استوخونام خیلی درد داره تو همین لحظه ها
یاد روزی افتادم:بابا خونه نبودمامانم اومد و گفت که برم نهار بخورم
ولی من با داد و فریاد و عصبانیت گفتم که بره بیرون خدایا
من چیکار کردم؟سر مادرم داد زدم؟مادری که این همه به خاطرم
زحمت کشید من چقدر بی فکر بودم.
همین طور که داشتم خودمو سرزنش می کردم دوباره وارد اتاق شد
و گفت: پاشو خبر مرگت برو رخت ها رو بشور بلند شدم و به حیاط رفتم همون لحظه یاد مامانم افتادم : کمرش درد میکرد و در عین حال داشت لباسارو می شست اما من بی اعتنا ازجلوش رد شدم ولی حالا......................................................................؟؟؟
بعد از شستن لباسا به اتاقم رفتم و تا شب توی اتاق خالی و تاریک نشستم.شب بابا اومد خونه و صدام کرد تا چیزایی رو که خریده بود از دستش بگیرم به زور میتونستم رو پاهام وایسم پرسید
چی شده؟ بهانه آوردم و خودم رو به کار های دیگه مشغول کردم
بعد از خوردن شام و جمع کردن سفره رفتم تو اتاق و مشغول به
خوندن درسام شدم بابا اومد تواتاق همین که چشمم بهش افتادچشام پر از اشک شد زود اشکامو پاک کردم فکر کنم شک کرده بود آخه خیلی وقت بود که این حالمه ولی وقتی شروع به حرف زدن کرد نتونستم جلوی خودمو بگیرم انگار زن بابام پرش کرده بود
بابام هم تا تونست کتکم زد.اون یکی عزرائیل هم داشت اون طرف به من میخندید دلم میخواست برم و تا میتونستم زیر پا هام بزنمش
ولی حیف که همش خیال بود .
دیگه حتی توان حرکت رو هم نداشتم . کم کم خوابم برد بعد نصف شب بیدار شدم و کمی به فکر فرو رفتم اول خواستم خودکشی کنم اما
جرأ تش رو نداشتم دیدم تنها راه فراره اما کجا باید میرفتم؟
رفتم سر فکر اولی خوب اون یه کم بهتر بود لاقل آواره نمی شدم بعد روی یه برگه نوشتم خودکشی بهتر است وقتی زندگی برایت جهنم باشد.و پایین ورق نوشتم مادر همین که اسم مادر رو نوشتم شروع به گریه کردم کم کم چشمهام بسته شد نمیدونم چی شد هر کاری میکردم نمیتونستم بازش کنم اما ناگهان با فشار زیاد چشامو باز کردم داشت صدای آب میومد
بلند شدم کنار پنجره رفتم مامانم داشت حیاط رو میشست
تاریخ: چهار شنبه 15 خرداد 1392برچسب:
داستانک طنز,
داستانک,
داستان کوتاه,
داستان آموزنده,
داستانکده,
داستان,
داستان عاشقانه,
داستان ادبی,
داستان پندآموز,
داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
داشت با حسرت به بستنی دست دخترک باکلاس که لباس شیکی به تن کرده بود می نگرید و در دلش بارها می گفت ای کاش من جای او بودم ...دخترکی که داشت بستنی را می خورد با ناز و عفاده ی خاصی دست مادرش را گرفته بود و آرام با دست دیگرش موهای زیبای قهوه ای رنگش را کنار زد نگاهی به دخترک انداخت و برایش شکلکی در آورد و رفت .
دخترکی که دلش برای بستنی غش زده بود ... از مادرش خواهش می کرد که برایش بستنی بگیرد . چادر مادرش را می کشید و بغض گلویش را به ظور می خورد
مادرش با نگاهی سوخته از درد و با لبان زردش دخترکش را در آغوش گرفت و او را سرگرم کرد که بستنی را از یادش ببرد اما دخترک دست بردار نبود که نبود.. مادر که حتی پول کرایه ی تاکسی را تا خانه یشان نداشت روبه دخترش کرد و گفت عزیزم بیا تمام جیب هایم را بگرد اگر یه 50 تومنی پیدا کردی من قول میدم که اگرم قرض کرده باشم هر چقدر بستنی که دلت خواست برایت بگیر م دخترک دلش به حال مادرش سوخت .
و هردو با هم رفتند .
و اکنون همان دختر خانم دکتری هست و دخترک باکلاس یک فرد پر از خالی که یکی از مریض های .....
تاریخ: چهار شنبه 15 خرداد 1392برچسب:
داستانک طنز,
داستانک,
داستان کوتاه,
داستان آموزنده,
داستانکده,
داستان,
داستان عاشقانه,
داستان ادبی,
داستان پندآموز,
داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
چه غم انگیز و تاسف بار است زمانی که دخترک مجبور است در آن سوز و سرمای شدید زمستانی به شهر برود تا هم اندکی خرید کند و هم دارو های مادرش را بگیرد و هم بطری هایی را که همراه دارد پر از آب بکند و دوباره به روستا باز گردد آن هم پیاده
برف سفید و یکدست و صاف است تا زمانی که دخترک با چکمه های بزرگ پدرش بر روی برف ها رد پا بر جای می گذارد که انگار دارد قلب سفید زمین را سوراخ سوراخ می کند.
بغض گلویش را می گیرد و شاید بارها آرزو می کند که ای کاش نبودم
اما مقاومت می کند و بغضش رامی خورد .
به شهر که می رسد بعد از اینکه کارهایش را انجام می دهد دوباره به روستا باز میگردد همینکه به خانه میرسد بدون هیچ گونه استراحتی می رود و طویله را تمیز می کند و بعد از اینکه کارش تمام شد دارو های مادرش را می دهد و برای پدر پیرش غذا درست می کند و غذارا به باغشان برای پدرش می برد و دوباره سرمای زمستان را تحمل می کند و با اینکه سرمای زمستانی در استخوان هایش کار می کند باز هم تحمل می کند .
اما این ماها هستیم که باید بفهمیم برف برای بچه های روستا نه قشنگ است و نه رمانتیک
تاریخ: سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:
داستانک طنز,
داستانک,
داستان کوتاه,
داستان آموزنده,
داستانکده,
داستان,
داستان عاشقانه,
داستان ادبی,
داستان پندآموز,
داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نگاهش به دستان پینه بسته ی خود بود گاهی بی خودی خوش حال می شد و گاهی هم الکی غمگین و ناراحت اما چشمانش از شوق برق می زدند.
با کفش های پاره پاره اش تند تند می دوید گاهی به زمین می خورد و زخمی می شد اما برایش مهم نبود و انگار دردی را احساس نمی کرد ،برمی خیزید و به راهش ادامه می داد با همان دستان خونین و زخمی که وقتی به زمین افتاده بود این گونه شده بودند.
صورتی پر از غم و اندوه داشت لبانش خشک شده بودند و صورتش زرد بود و نگاهش پراز درد . اما تمام سعی خود را می کرد که همه ی این هارا مخفی کند و شاد باشد .
انگار دیووانه شده بود بلند بلند فریاد می زد خدارا شکرت اصلا باورم نمیشه بعد 5 سال این اولین باره که می بینمش و دوباره فریاد می زد خداروشکر ای خدا ازت ممنونم خیلی چاکرتم به خدا .
با همان حال بدی که داشت در اون هوای سرد که تمام تنش می لرزید خودش را به شیر آب پارک رسوند آب هم یخ بود و فشارش خیلی کم، تمام دردش را تحمل کرد و آن آب یخ را به دستانش زد و آنها را شست بعد خون آنها را پاک کرد و با دستمالی دستش را بست سپس دستکش هایش را به دست کرد و روی صندلی پارک کنار من نشست خیلی بی قرار بود انگار باکسی قرار داشت و منتظرش بود داشت ثانیه شماری می کرد و مدام از من می پرسید ساعت چند است؟ ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:
داستانک طنز,
داستانک,
داستان کوتاه,
داستان آموزنده,
داستانکده,
داستان,
داستان عاشقانه,
داستان ادبی,
داستان پندآموز,
داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در آسمان خیره شده بود نگاهش در تار و پودتاریکی،موج می زد.گاهی در لا به لای سیاهی شب،مردمك چشمانش از نور افشاني ستاره هاي چشمك زن ،جلا مي گرفت.داشت سايه ي مهتاب را دنبال مي كردكه چشمانش ،آهسته با نگاه مهربان ماه ،گره خورد.حالا به راحتي مي شد ،با چشمان مهربان ماه و درخشندگي ستاره هاي الماسي تا كوچه هاي آسمان پر كشيد.
ناگهان صداي پر كشيدن جغدي سفيد از روي شاخه هاي درهم كاج پير،او را روي زمين ميخكوب كرد.كمي كه آرام شد،دوباره همه توانش را به چشمانش سپردتا اورا به جشنواره ي نورافشاني آسمان،مهمان كند.خوب كه حواسش را جمع كرد،منظره ي زيبايي از سمت شمال آسمان ،داشت جلب توجه مي كرد.به نظرش آمدكه اين منظره برايش آشناست.لبخند مرموزي روي لب هايش ،شيطنت مي كرد.آها!حالا يادش آمد.اين ها همان خرس هاي بازيگوشي بودند كه از سمت شمال ،همسايه ي آسمان بودندكه به آ ن هادب اكبر مي گفتند.وكمي آن طرف تر، دب اصغر كه خرس كوچك تر بود.با خرس هاي دوست داشتني كه خداحافظي كرد،به قسمتي از آسمان رسيد كه شبيه يك نوار مارپيچ و كم نور و مه آلود بود. متوجه شد اين همان كهكشان راه شيري يا راه مكه است كه يكي از شگفتي هاي زيباي خداوند در پهناي آسمان است.از كنار كهكشان ،پاورچين پاورچين،دور مي شد.هرچند كه دوست داشت براي همه ي ستارگان دست تكان دهد.
حالا داشت كم كم به زهره مي رسيد.زهره نزديك ترين سياره به زمين كه بعد از ماه،درخشنده ترين حرم آسماني است.از زبان پدر بزرگ شنيده بود كه به زهره ،الهه ي عشق هم مي گويند.پدر بزرگ گفته بود كه زهره به زمين شباهت زيادي داردوبا زمين دوقلو هستند.خيلي احساس خوبي داشت.انگار همه ي سيارات و ستاره ها از ميهماني آن شب لذت برده بودند.پلك هاي نرم و نازكش ،چشمانش را نوازش مي كرد.حالا با آرامشي وصف ناشدني،رو به روي آسمان پرستاره ي شهرش ‹‹كاشمر ››داشت به خواب مي رفت
تاریخ: دو شنبه 13 خرداد 1392برچسب:
داستانک طنز,
داستانک,
داستان کوتاه,
داستان آموزنده,
داستانکده,
داستان,
داستان عاشقانه,
داستان ادبی,
داستان پندآموز,
داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
زن بی توجه به نگاه دیگران اندام نحیفش را به دوش میکشید وبچگانه فکرمیکرد که آسمان هم بخاطر او میگریدحرف ها ودرخواست های ان مرد درگوشش می پیچید...
زن اشک هایش را پاک کرد وباخود فکر کرد:تنها چیزه که واسم مونده همین پاکیمه چطور میتونم خودمو به اون مرد کثیف بفروشم؟
بعد داخل کوچه ای باریک شد کلیدش را روی قفل دری انداخت که ازشدت کهنگی رنگش پریده بود خواست به آرامی به زیر زمین سرد وکوچکش بخزد که سر وکله ی صاحب خانه اش پیدا شد بازهم تهدید که اگر پولش را ندهد وسایل حقیرش رابه کوچه میریزد زن سری تکان داد وبه زیر زمینش پناه برد
دخترکش به استقبالش امد از بدن تب دار دخترکش فهمیدبیماریش بهبود نیافته.
دخترک با لحن بچگانه اش گفت که گرسنه است زن دیووانه وار تمام خانه را در جست وجوی پولی که نبود گشت.
تصمیمش را گرفت ارزش دخترکش بیشتر از پاکی اوبود باخود گفت:زندگی شرافتمندانه مال اوناییه که پولش رو دارن.
صبح روز بعد مردم زنی رادیدند که به میرفت تا پاکیش را به گور بسپارد
تاریخ: دو شنبه 13 خرداد 1392برچسب:
داستانک طنز,
داستانک,
داستان کوتاه,
داستان آموزنده,
داستانکده,
داستان,
داستان عاشقانه,
داستان ادبی,
داستان پندآموز,
داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد