روزی، اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود.
پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی ها نشسته بود.
مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی نهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظه ای از آن چشم برنمی داشت
زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه، پیرمرد از جا برخواست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت:
متوجه شدم که تو عاشق این گل ها شده ای ؛ آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد
دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین می رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد به سوی دروازه آرامگاه خصوصی آن سوی خیابان رفت و کنار نزدیک در ورودی نشست
در یخچال را باز كردم. نشسته بود روی صندلی. روزنامه میخواند. چند تخم مرغ برداشتم و روی دستم جا دادم. كیسه آرد را در دست دیگر گرفتم. برگشتم. اولین قدم را كه برداشتم، گفت: این پسره رو میشناسی؟
دستم لرزید. تخم مرغها بر زمین افتادند. آرد هم همینطور و روی سرامیكهای سفید كف آشپزخانه پخش شد. جیغ كشیدم. گرم شده بودم و عصبانی. روی زمین نشستم. كیسه آرد ولو شده روی زمین را با دست روی زمین سر دادم
.
گفتم: اه چه وضعی شد.
بلند شد. روزنامه را روی زمین انداخت.
گفت: چرا ترسیدی؟
به افتضاحی كه روی زمین درست شده بود نگاه كردم.
گفتم: خب یه دفعه آدم رو از فكر و خیالاتش میاری بیرون. میترسه خب.
بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید !