دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
ماماني كاري نداري ، من رفتم مدرسه ، امروزم پنجشنبه است و به خاطر كلاس زبان دير ميام.-باشه دخترم ، خداحافظ -باي؛ دم مدرسه كه مي رسم مجبورم سر و صورتم را به حالت عادي برگردونم ، من نمي دونم يكم مو بيرون دادن و دوتا انگشتر دست كردن ، مگه چه اشكالي داره ؟؟ هنوز يك ربع تا زنگ مانده بود رفتم دستشويي و صورتم رو شستم چون حوصله ي گيرهاي كق و نرسيده ي خانم ناظم رو نداشتم. زنگ اول هندسه داشتيم و من هم عاشق رياضي و اشكال هندسي. آخ چه كيفي داره مچ معلم رو وقتي اشتباه مي كنه بگيري . اين معلم ما هم كه همش اشتباه درس ميده ، دوستام مي گن :مرواريد اگه تو نباشي سر كلاس ، اين معلم ما رو به ناكجا آباد ميبره. زنگ اول كه تموم شد سريع از كلاس زدم بيرون .آخه بايد دنبال مشيري مي گشتم. منا مشيري يكي از دوستاي كلاس زبانمه از اون دخترهاي هفت خط روزگار ، هر كسي چيزي مي خواد ، مياد سراغ منا مشيري ، يكي دو بار ناظممون به خاطر فروختن لوازم آرايش و سي دي هاي غير مجاز توي مدرسه، بهش هشدار داده بود . ولي اين بشر گوشش به اين حرفها بدهكار نيست ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
راست است، اعصابم خيلي ضعيف است، به‌طور وحشتناكي عصبي هستم ـ هميشه اينطور بودم، ولي به چه دليل ادعا مي‌كنيد كه ديوانه باشم؟ بيماري حس‌هاي مرا تند و شديد كرده است ـ ولي آنها را نابود ننموده ـ و يا سست و ضعيف نساخته است. حس شنوايي من از تمام حس‌هاي ديگر دقيق‌تر و ظريف‌تر بود. تمام اصوات آسماني و زميني را شنيده‌ام. از جهنم نيز چيزهاي زيادي به گوشم رسيده است. چطور ممكن است ديوانه باشم؟ دقت كنيد، ملاحظه بفرمائيد كه چگونه با تندرستي و آرامي قادرم سراسر داستان را برايتان حكايت كنم. چگونه اين فكر براي اولين بار به مغز من رسوخ نمود خودم هم نمي‌دانم، ولي، همين كه جايگزين گرديد، شب و روز مونس و محشور من شد. قصد و نيتي در كار نبود. هوي و هوسي هم وجود نداشت. مردك پير را دوست مي‌داشتم. هرگز آسيبش به من نرسيده بود. هرگز توهين به من نكرده بود به طلاهايش كوچكترين تمايلي نداشتم. به نظرم اين چشم او بود، آري، خودش بود، يكي از آنها به چشم كركس شباهت داشت، چشمي بود آبي كمرنگ و لكه‌اي بر بالاي سياهي آن قرار داشت. (((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شب عروسیه،میگن عروس رفته تو اتاقلباسهاشو عوض کنه هرچی منتظرشدن برنگشته،دروهم قفل کرده،داماد سراسیمه پشت درراه میره داره ازنگرانیو ناراحتی دیوونه میشه.مامان بابای دختره پشت در داد میزنند:مریم،دخترم درو بازکن،مریم جان سالمی دخترم؟آخرش داماد طاقت نمیاره باهرمصیبتی شده درو میشکنه میرن تواطاق.مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده،لباس سفید قشنگ عروسیش با خون یکی شده،ولی رولباش لبخنده!همه ماتو مبهوت دارن ب این صحنه نگاه میکنند.کناردست مریم یه کاغذهست،یه کاغذ که با خون یکی شده.بابای مریم میره جلو،هنوزم چیزی روکه میبینه باور نمیکنه، بادستهائی لرزان کاغذو برمیداره،بازش میکنه و میخونه:سلام عزیزم،دارم برات نامه می نویسم،آخرین نامه زندگیمو(((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
وقتی خورشید طلوع كرد از پشت پنجره كلبه ای قدیمی شمع سوخته ای را دید كه از عمرش لحظاتی بیش نمانده بود. به او پوزخندی زد و گفت : دیشب تا صبح , خودت را فدای چه كردی ؟ شمع گفت : خودم را فدا كردم تا كه او در غربت شب غصه نخورد. خورشید گفت : همان پروانه كه با طلوع من ترا رها كرد ؟ شمع گفت : یک عاشق برای خوشنودی معشوق خود همه كار می كند و برای كار خود هیچ توقعی از او ندارد زیرا كه شادی او را , شادی خود می داند. خورشید به تمسخر گفت : آهای عاشق فداكار ، حالا اگر قرار باشد كه دوباره بوجود آیی , دوست داری كه چه چیزی شوی ؟ شمع به آسمان نگریست و گفت : شمع ، دوست دارم دوباره شمع شوم. خورشید با تعجب گفت : شمع ؟ شمع گفت : آری شمع ؟؟؟ دوست دارم كه شمع شوم تا كه دوباره در عشقش بسوزم و شب پروانه را سحر كنم. خورشید خشمگین شد و گفت : چیزی بشو مانند من تا كه سالها زندگى كنی , نه این كه یک شبه نابود و نیست شوی. شمع لبخندی زد و گفت : من دیشب در كناره پروانه به عیشی رسیدم كه تو در این همه سال زندگیت به آن نرسیدی !!! من این یک شب را به همه زندگی و عظمت و بزرگی تو نمی دهم. خورشید گفت : تو كه دیشب این همه لذت برده ای پس چرا گریه می كنی ؟ شمع با چشمانی گریان گفت : من برای خودم گریه نمی كنم , اشكم من برای پروانه است كه فردا شب در آن همه ظلمت و تاریكی چه خواهد كرد و گریست و گریست تا كه برای همیشه آرامید


ارسال توسط نــاهـــــیــد
روز عقد كنان دختر خاله اش ، با سوزن و نخ قرمز زبان مادر شوهر را مي دوخت سفره عقد را هم خودش انداخته بود . به دوخت و دوز پارچه اي كه روي سر عروس داشتند قند مي سائيدند به كار بود كه مرد آن حرفها را زد. تير خلاص، زبان ماري گزنده اش سابقه دار بود اما نه جلوي آنهمه زن و مرد كه قند مي سائيدند ، انگار قندي در كار نبوده است، با ديگران مبهوت به مرد نگاه كرد . چرا هيچ كدامشان حرفي نزدند؟ چرا دخت خاله اش پا نشد و يك سيلي به گوش برادرش جواد نزد؟ مگر دختر خاله اش هم بازي و يار غار او نبود ؟ مگر جاسوس يك جانبه نبود و هر كاري جواد مي كرد خبرش را به او نرسانيده بود؟ مگر راست نبرده بودش سر رختخواب در پستو انداخته شده و...؟ مرد گفته بود: الماس ، از اطاق عقد برو بيرون . شكون ندارد. تو زن مشئومي هستي ، تو بچه ناقص الخلقه به دنيا آورده اي. فيروز را بارها پيش دكتر برده بودند. دكتر گفته بود : وصلت قوم و خويش نزديك ... از نظر ژنتيك... به يك كلام بچه منگل بود . اما همش كه تقصير الماس نبود . گويا زن و مرد با هم بچه را مي سازند. سوزن رفت به انگشت الماس و خون پارچه سفيد را آلود . زني كه قند مي سائيد قندها را سپرد دست زني كه كنارش ايستاده بود . الماس از اتاق و از خانه خاله بيرون زد و با تاكسي به سراغ قفل سازي كه پيشاپيش با او قرار گذاشته بود رفت و با همان تاكسي قفل ساز را به خانه آورد و قفل ساز به عوض كردن قفل خانه مشغول شد. پسرش را از رقيه گرفت و بوسيد . فيروز بلد بود بخندد . به لبها فشار مي آورد و لبها كج و كوله مي شد تا خنده كي نقش ببندد؟ به روي پدر نمي خنديد و به آغوش او هم نمي رفت.(((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ساعت دوازده ظهر به موسسه می رسم . مامان داره چکهای شرکتهای خطوط هوایی که طرف قرارداد با موسسه هستند رو امضا می کنه . آقا کامران وارد اتاق میشه ، وقتی می بینه مامان سرش به کارهای مالی گرمه با چشمک به من می فهمونه که باید دنبالش برم بیرون . پشت در به من میگه : سپیده می خوام با یه فیلسوف آشنات کنم . میگم : فیلسوف ؟ با لبخندی مغرورانه میگه : بله یه فیلسوف جهانی ! میگم : آقا کامران آخه من از فلسفه چی می دونم ؟ من هیچ فیلسوفی رو هم نمی شناسم . آقا کامران در حالی که با اشاره از من می خواد دنبالش برم میگه : اما این فیلسوف تو رو می شناسه ! تعجب می کنم میگم : منو ؟! حتما شما منو بهش معرفی کردین ؟! میگه : نه ! عجله نکن ، خودت الان همه چیز رو می فهمی . (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
سلام راستش من دوست نداشتم در باره زندگیم چیزی بنویسم ولی با دیدین این وبلاگ نظرم عوض شد.منم سرنوشت خودمو می نویسم امیدم اینه که با نظر هاتون راهنماییم کنید ... داستان زندگی من از این جا شروع می شه که من سال اول دانشگاه بودم ترم 2 و با همون حال و هوای مدرسه وارد دانشگاه شدم من دختر خیلی خیلی مغروری بودم یه جوری که احساس می کردم هنوز اون پسری که بخواد وارد زندگی من شه هنوز به دنیا نیومده شدیدآ آدم خود خواهی بودم چون بهم زیادی گفته بودن خوشگلی و در عین حال خیلی شاد بودم همه اش می خندیدم همه فکر می کردن من خوشبخترین آدم رو زمینم من 17 سالگی تونسته بودم وارد یه دانشگاه خوب شم ترم اول همین جوری گذشت ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
اسمم را به خاطر ندارم اما میگویند نامم غوغاست ... به آینه که مینگرم عمری بیش از حرف مردم از من گذشته است ... 20 بهار نه 20 خزان را به نظاره نشسته ام .... هنوز یک سالمم نشده بود که سنگینیه یه اسم جدید رو ، رو شونه هام تحمل کردم ، بچه ی طلاق ... پدرو مادری که عاشق هم بودن حالا از هم جدا شده بودن ... از حق نمیگذرم من موندم و مادری که فرشته بود و پدربزرگ و مادر بزرگی که نظیرشونو هیچ جا ندیدم اما ... با لمس جای خالی پدر ، با حسرت دستایی که هیچ وقت رو سرم کشیده نشد ، با بغضی که وقتی نگاه پدری رو به دخترش میدیدم امونم و میبرید ... سال ها میگذشت و تو آینه میدیدم که غوغا بزرگ میشه ... دوران طلایی ای رو پشت سر میذاشتم ، بچه ی درس خونی بودم تا پایان دوره راهنمایی شاگرد ممتاز بودم ، شاعر برتر استانی و ورزشکار رزمی بودم ، مقام های زیادی تو سطح استان و کشور داشتم ... اما جای یه چیز تو زندگیم خالی بود ، جای عشق ... من از مردا متنفر بودم ، از 14 سالگیم خواستگارای زیادی داشتم ، دختر زیبایی بودم هیچ کس نمیتونست جذابیتو گیرایی چشمامو نادیده بگیری ، به راحتی میتونستم با یک نگاه هر پسری رو اسیر خودم کنم ، اما از پسرا خوشم نمیومد بیشتر دوست داشتم ازشون انتقام بگیرم اما دل انتقامم نداشتم ... تا یه روز ... 16 سالم بود تو تکاپوی عروسی دختر خاله ی مامانم بودیم یه شماره ی ناشناس بهم زنگ میزد چند بار تلفن و جواب دادم اما حرف نزد فقط به صدام گوش میداد ، تصمیم گرفتم دیگه جواب ندم ، پیام های عاشقانه میفرستاد هرشب تا 4 صبح زنگ میزد و پیام میداد اما بهش محل نمیذاشتم((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
هستر بازوانش را دور گردن ارتور حلقه کرد و سر او را روی سینه اش گذاشت او سعی کرد هستر را از خود دور کند اما هستر نمی خواست ائ را از دست بدهد با گریه گفت: تو منو می بخشی همه از من متنفرند خدا هم از من متنفر است من این نفرت ها را می توانم تحمل کنم اما تو دیگر نمی توانی از من متنفر باشی ارتور چون با این نفرت تو نمی توانم دوام بیاورم. هستر دقایقی او را در آغوش گرفت سپس ارتور به چهره اش نگاه کردحالا دیگر او عصبانی نبودبا ناراحتی گفت:میبخشمت هستر خداوند می داند که ما بدترین آدم در نیا نیستیم . راجر چلینگ ورث از ما هم بدتر است. قلب این مرد سیاه تر از ماست.هستر من و تو هیچوقت نمی خواستیم کسی را اذیت و آزار کنیم. هستر گفت: هرگز ! تنها گناه ما به دنیا آوردن کودکی است که حاصل عشق ما بوده است نه نفرت یادت می آید؟ - بله یادم می آید.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
چلینگ ورث گفت:مواظب باش،هستر! اما هستر،سرش را بالا گرفت و گفت:تو می توانی ماجرای من آقای دایمس دال را به همه بگویی.آنها ممکن است روزی را ببخشند،اما تو مرد بدجنس و بدذاتی هستی.هرگز ما را نمی بخشی.هیچوقت از تنبیه ما دست بر نمی داری. چلینگ ورث به آرامی به هستر می نگریست.هستر توانست برای لحظه ای برق عشق را در چشمانش ببیند. چلینگ ورث،با لبخند گرم ومحزونی گفت:دلم برایت می سوزد.تو زن خوبی هستی،ازدواج من با تو اشتباه بود.می دانم برای تو شوهر خوبی نبودم. هستر غمگینانه گفت:من هم دلم برای تو می سوزد.تو مرد خوب و دانایی بودی.من اذیتت کردم و حالا تو،تبدیل به یک شیطان شدی.قلبت مالامال از نفرت است.من از تو چیزی نمی خواهم تو نمی توانی مثل گذشته به خلق و خوی ثابقت برگردی و آقای دایمس دال را به خاطر گناهش ببخشی؟این عفو و برای قلبت مفید آرام بخش است و باعث می شود تا دوباره مرد خوبی شوی.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد

بعد ازمدت کوتاهی ،هستر از زندان آزاد شد.او به خانه کوچکی به خارج از شهر نقل مکان کرد.او دوستی نداشت،اما همیشه مشغول کار بود. برای دخترش لباس های زیبا میدوخت.وقتی مردم این لباس های زیبا را می دیدند از او می خواستند تا برای آن ها هم لباس های قشنگ و زیبل بدوزد. او از کارش پول در می آورد.با مقدار کمی از پولش غذا تهیه می کرد اما بیشتر پولش را به دیگران می داد. مردم وقتی او را در خانه می دیدن چیز های بدی در باره اش می گفتند.وقتی هستر به دیدنشان می رفت با برخورد سرد و غیر دوستانه آن ها مواجه می شد. بچه ها در شهر دنبالش می کردند و بر سرش فریاد می کشیدند.عده ای از مردم که آن نماد ننگ ونفرت را روی سینه اش می دیدند راهشان را کج می کردند.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
چیلینگ ورث گفت: من فقط میخواهم یک چیز رابدانم،پدر این بچه کیست؟ هستر در چشمهایش نگریست وگفت:نپرس.تو هیچ وقت نخواهی فهمید. دکتر پیر گفت:شاید مردم شهر هیچوقت از راز تو باخبر نشوند،اما من این مرد را پیدا میکنم.اگر او را ببینم مشناسمش.وبعد من می دانم و او! بوستون مساچوست تنها بیست سال قدمت دارد.شهر کوچکی است با یک میدان،یک کلیسا یک زندان کوچک،یک روز صبح در ماه ژوئن،درب زندان باز شد و زن زیبایی از درون زندان بیرون آمد.اسمش هستر پرین است. کودکی در آغوشش است و حرف “A” به معنای زن زناکار چون نماد ننگ و رسوائی بر پیراهنش نقش بسته است.پدر این بچه کیست؟هیچکس نمی داند هستر هم هرگز نخواهد گفت. آنگاه پیرمرد ناشناسی وارد شهر شد و هستر خیلی ترسید.این مرد کیست؟چه قصدی از آمدن به این شهر دارد و چرا هستر پرین از او می ترسد؟ فصل یک:هستر پرین درسال های آغازین ۱۶۰۰ بوستون ماساچوست تنها یک شهر کوچک بود.در خارج از شهر یک ساختمان تیره رنگ کوچک دیگری وجود داشت.این ساختمان زندان بود.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
فروشنده‌ای مست و دانشجویان، پیرزنی شوهردار که دارد پی دستور می‌رود، کلفتی که خانه‌ی رفیقه‌اش بوده و دیرش شده، در خیابان به چشم می‌آیند. دو درشکه‌چی هنوز در ایستگاه ایستاده‌اند، خانمی دارد به آهستگی از کنارشان رد می‌شود، کودکی شب‌بیدار که همه او را می‌شناسند، ملوانی و مردی متشخص که کلاه سیلندر به سر دارد به دنبال خانم راه افتاده‌اند، هر یک از این دو مشتاقانه قدمهای بزرگی برمی‌دارد تا پیش از دیگری به او برسد. آنگاه دو پسر بچه وارد می‌شوند که دارند بلند بلند حرف می‌زنند و سیگار به دهان دارند، پشت سرشان خانمی دیگر، و باز خانم دیگری… به تعطیلی آلهامبرا چیزی نمانده؛ نیمه‌شب به‌زودی فرا می‌رسد. جمع بزرگی از زن و مرد به بیرون سرازیر می‌شوند، خنده‌کنان، فریاد‌زنان، از گرما و چراغهای گازی بی‌شمار کلافه، عرق کرده و ملتهب از شراب.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آیا این امکان دارد که بشر، ناگهان در برابر دیدگان سایر مردم از روی کره ی زمین ناپدید شود؟ پیش از آنکه به این پرسش پاسخ گویید بهتر است به ماجرای مردی بنام « دیوید لنگ » نگاهی بیندازیم. این رویداد شگفت انگیز به یک چشم برهم زدن، در یک بعد از ظهر روشن و آفتابی روز ۲۳ سپتامبر سال ۱۸۸۰ در مزرعه ی دیوید لنگ که در چند کیلومتری شهر «گلاتین» در ایالت تنسی واقع است اتفاق افتاد. مکانی که این رویداد در آن رخ داد، یک محل خوش منظره و باصفا بود. خانه ی دیوید یک خانه ی آجری بود که درختان تاک، دیوارهای آن را پوشانده بود. و رو به روی آن، چهل جریب چراگاه قرار داشت که دام ها در آن به چرا می پرداختند، و تابستان گرم و طولانی، چمن های این چراگاه را سوزانده بود. در بعد از ظهر آن روز، دو فرزند دیوید که یکی هشت ساله و دیگری یازده ساله بود، با یک ارابه ی چوبی کوچک که پدرشان آن روز صبح برایشان خریده بود، بازی می کردند.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .رنگ چشاش آبی بود .رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .دوستش داشتم .لباش همیشه سرخ بود .مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .دیوونم کرده بود .اونم دیوونه بود .مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم گفت: دارم میمیرم گفتم: یعنی چی؟ گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟ گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد. گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟ فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شیدا با دیدن آن صحنه سکوت را جایز ندید و با لحنی که ترس و اضطراب در آن مشهود بود آستین لباس فرهاد را فشرد و التماس کنان گفت: _" فرهاد ترو خدا ولش کن... داری میکشیش... خواهش میکنم فرهاد... به خاطر من... " با حرفهای شیدا دستهای فرهاد کم کم شل شد و بهنام را رها کرد، پیکر زخمی بهنام بر روی زمین ولو شد، او هیچ قدرتی برای حرف زدن نداشت، فرهاد که از فرط خسته گی به نفس نفس کردن افتاده بود، انگشت تهدیدش را بسوی او نشانه گرفت، گفت: _" من و شیدا همدیگر رو دوست داریم، اگه فقط یه بار دیگه بشنوم مزاحمش شدی دفعۀ بعد بهت رحم نمیکنم خونت رو میریزم... حالیت شد؟ " بهنام نای هیچ گونه حرفی را نداشت و فقط توانست به آرامی سرش را تکان دهد، فرهاد قانع شد و همراه شیدا بطرف در خروجی آپارتمان براه افتاد، در لحظه آخر بهنام نگاه کینه توزانه ای به سوی فرهاد روانه کرد... در طول راه برگشتن شیدا جرأت نکرد در برابر چهرۀ عصبی فرهاد هم کلام شود، صدای خوش آواز جیر جیر پرندگان سکوت خاموش خیابان را می بلعید ولی آن دو چنان در افکار خود غوطه ور بودند که نه تنها صدای آواز پرندگان را نمی شنیدند و بلکه هوای لطیف بهاری را هم حس نمی کردند، آن اتفاق تلخ باعث شد تا روز زیبایشان خراب شود، پس از لحظاتی فرهاد از حرکت ایستاد سکوت بینشان را شکست، نگاه عاشقانه ای نثار شیدا کرد، گفت: _" شیدا خیلی دوستت دارم... دلم میخواد فقط مال من بشی... فکر جدایی از تو دیوونه ام میکنه... (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
فرهاد حرف آخرش را زد و باعث شد حامد سکوت اختیار کند، او می دانست نصیت کردن به فرهاد بی فایده است و از تصمیمش صرف نظر نمی کند، سایۀ سکوت بر فضای دوستی آنها گسترده شد و در افکار پریشان خود غوطه ور بودند... بعد از چند دقیقه حامد با صدای در آپارتمان از جایش برخاست و یکراست بسوی در رفت، بعد از لحظاتی صدای گرم و خوش طنین شیدا در گوش فرهاد پیچید، او سرش را به جانب صدا برگرداند و نگاهش با چشمهای شیدا گره خورد، شیدا وقتی متوجه حضور فرهاد شد فوری خود را به کنارش رساند و آهسته گفت: _" فرهاد... باید باهات حرف بزنم... " فرهاد رویش را از او برگرداند، گفت: _" دیگه حرفی بین ما نمونده، پدرت لطف کرد ناگفتنی ها رو گفت، ولی ازت توقع نداشتم شیدا...(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شب خواستگاری فرا رسید، همان طور که شیدا سفارش کرده بود، فرهاد آن شب به ظاهر خود خیلی اهمیت داد، کت و شلوار خاکستری روشن که از دوست صمیمی اش (حامد) امانت گرفته بود و همچنین کراوات زرشکی رنگی به تن داشت، موهای خرمایی خوش حالتش را با استفاده از ژل مو به سمت بالای سرش حالت داده بود و با صورتی اصلاح کرده واقعاً جذابیت چهره اش چند برابر شده بود، فرهاد دسته گل زیبا و بزرگی تهیه کرده بود، در آن شب تاریک نیمۀ دوم اریبهشت آسمان همچون مخملی سیاه رنگ به تمام آنچه که در زمین خودنمایی می کرد، پوشش داده بود، از ابرهای تیره که حکایت از بارش باران را می کردند، اثری نمانده بود و تنها باد خنک بهاری به ملایمت می وزید که بر پیکر سخت کوش آدمی جا خوش می کرد، نور کم ستارگان اندکی اطراف آسمان سیاه را روشن نشان می داد، عاقبت قامت ورزیده و برازندۀ فرهاد جلوی در خانۀ بزرگی ایستاد، او چند نفس عمیق کشید و سینه اش را از هوای آزاد پر کرد کمی سر و وضعش را مرتب کرد و دسته گل را اندکی در دستش جا به جا کرد و با اعتماد به نفسی که در او نمایان بود زنگ آیفون را فشرد، بدون اینکه برای کسی مهم باشد پشت در کیست؟ در از هم گشوده شد، فرهاد با دیدن حیاط بزرگ آن خانه دهانش از تعجب باز ماند، دور تا دور خانه از درخت و گل های مختلف پوشانده بود و استخر بزرگی که معلوم بود آب زلالش تازه عوض شده بود و به صورت شاعرانه ای از آن فواره می زد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
اواخر عصر بود، خورشید بعد از یک روز طولانی نور افشانی کردن می رفت تا در پس کوه های بلند به آرامش برسد، نسیم خنک بهاری در آن هنگام از روز وزیدن را آغاز کرده بود و ابرهای تیره را با خود به پهنای آسمان شهر می کشاند، انتظار می رفت که شبی بارانی در پیش باشد، در آن موقع شلوغی عصر، کماکان مردم بی توجه به تاریکی آسمان در حال فعالیت بودند، پسرک نگاهی به فضای خاموش آسمان ابری انداخت، او در انتظار شنیدن صدای پایی آشنا بود، بعد از چند دقیقه که از موعد قرار گذشته بود، ولی اثری از آن که فرهاد انتظارش را می کشید نبود، او هراسان از روی نیمکت برخاست و با نگاهش اندکی اطراف را کاوید اما اثری از شخصی پیدا نکرد، اجازه نداد فکر و خیال بد به ذهنش راه پیدا کند و با این نیت که شاید مشکل خانوادگی برایش پیش آمده باشد خیال خود را آسوده کرد، او مجدداً بر روی نیمکت جای گرفت و با ظاهر خونسردی پا روی پا انداخت، با خواندن روزنامه ای که در دستش بود، خود را مشغول کرد، بعد از دقایقی با شنیدن صدای دخترانه ای رویش را بطرف جانب صدا برگرداند، که می گفت: _" متاسفم که دیر کردم... " فرهاد از جایش برخاست و با لبخند دلنشینی گفت: _" ایرادی نداره... حالا چرا سرپا وایستادی... بیا بشین... " دخترک بدون اینکه سکوت را بشکند با زدن لبخند شیرینی اکتفا کرد و متین و باوقار بر روی نیمکت کنار پسرک جای گرفت(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
از آن روز به بعد مبینا و ستاره بهمراه شهروز به جاهای دیدنی تهران می رفتند، شهروز، خانم ها را به مکانهای زیبای تهران راهنمایی می کرد و آنها حسابی در شهر گردش می کردند... درست 2هفته به مراسم ازدواج شهروز و ستاره مانده بود، که دخترک احساس کرد رفتار شهروز باهاش خیلی سرد شده، دیگر او حرفهای عاشقانه به نامزدش نمی زد، دیگر هر روز باهاش ملاقات نمی کرد، ستاره از رفتارهای شهروز کلافه شده بود، یک روز با ناراحتی به مغازه ای که شهروز در آن شاگردی می کرد رفت، شهروز در حال چیدن شیرینی ها داخل جعبه بود، که ستاره به کنارش رفت، نگاه دو عاشق به هم گره خورد، اشک در چشمهای ستاره جمع شد و صدای بغض آلود .گفت: _" چی شده شهروز...؟ تاریخ مصرف من تموم شده...؟ چرا از من فرار میکنی؟ فقط میخواستی دلمو بشکنی؟ به چه جرمی منو محکوم میکنی؟ یه چیزی بگو شهروز..." شهروز سرش را به زیر انداخت و سکوت کرد، بعد از توی جیبش تکه ای عکس بیرون آورد و در دست ستاره گذاشت، گفت: _" من فکر می کردم تو دختر نجیبی هستی ولی..." و دیگر چیزی نگفت، چند قطره اشک از چشمهایش چکید...ستاره نگاهی به عکس داخل دستش انداخت و در کمال ناباورگی عکس خودش را دید که در آغوش مرد جوانی بود، دلش می خواست فریاد بزنم نه نه این دروغه دروغه، ولی بغض راه گلویش را بسته بود و صدایی ازش بیرون نیامد، فقط قطره قطره اشکهایش بر روی زمین می چکید، سر بلند کرد تا چیزی به شهروز بگوید، ولی او را جایی نیافت...با قلبی شکسته سلانه سلانه بطرف خانه حرکت کرد، او چطور می توانست به شهروز ثابت کند که کسی برایش پاپوش درست کرده است، ولی کی...؟ این سوالی بود که تا رسیدن بخانه در ذهنش می چرخید، ولی هر چه فکر می کرد، کمتر به نتیجه می رسید(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد

وانت وارد یک کوچه تنگ شد و کنار خانه ای توقف کرد، آقای سهرابی از ماشین خارج شد و به زن و دخترش هم که پشت وانت نشسته بودند، کمک کرد تا پیاده شوند، خانم سهرابی چادرش را مرتب کرد و نگاهی به خانه ی کوچکی که قرار بود در آنجا زندگی کنند انداخت، پشت چشمی نازک کرد و به شوهرش گفت: _" ما باید توی این خراب شده زندگی کنیم؟ " آقای سهرابی به کنار همسرش رفت، نگاهی به خانه کوچک انداخت و با لبخندی مصنوعی رو به همسرش کرد، گفت: _" لیلی جان ما مجبوریم...خانم من، طلبکاران فقط دو روز به من مهلت دادند، هر موقع وضعم خوب شد قول میدم خونه ای بهتری بگیرم..." این جوری زنش را قانع کرد و به طرف کارگرها رفت...دخترش (ستاره) با لبخند به مادرش گفت: _" مامان جون خونه ی بدی که نیست فقط..." خانم سهرابی حرف دخترش را قطع کرد، با اخم گفت: _" آخه کجایی این خونه خوبه...کوچه ش اونقدر تنگه که یه موتور هم به زور میتونه بیاد...خود خونه که حیاط نداره، اتاق درست حسابی هم که نداره...من به چی این خونه دلمو خوش کنم..." خانم سهرابی جعبه لوازم چینی اش را برداشت و بطرف خانه حرکت کرد، ولی ستاره هنوز صدای غرغرکنان مادرش را می شنید...چند دقیقه بعد پسر جوانی از خانه ای خارج شد، وقتی آقای سهرابی را دید، با لبخند به کنارش رفت و گفت: _" سلام آقا...خیلی خوش اومدین به این محله..." آقای سهرابی با لبخند دست پسرک را فشرد و گفت: _" سلام پسرم...ما از امروز همسایه شما شدیم..." پسرک با لبخند صمیمی گفت: _" باعث افتخاره...کاری از دست من بر میاد انجام بدم؟ " (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
فردا صبح، نازگل مثل همیشه وارد محل کارش شد و مشغول جارو کشیدن کف رستوران شد...کمی بعد حس کرد کسی وارد رستوران شده، سر بلند کرد و در کمال تعجب همان پسر جوان شب قبل را دید، اهمیتی نداد، پسرک روی صندلی ای نشست و سفارش نیمرو را داد...وقتی صبحانه اش را صرف کرد، بطرف نازگل رفت، کمی نگاهش کرد، بعد گفت: _" من باید باهات صحبت کنم؟ " نازگل نگاهی به اطرافش انداخت، بعد خیلی آهسته گفت:_ " اینجا محل کارمه...صاحبکارم ناراحت میشه... خواهش می کنم درک کنین "پسرک با لبخند گفت:_" باشه...پس من بیرون منتظرتم..."و دیگر منتظر جواب نازگل نماند، از رستوران خارج شد...بعد از رفتن پسرک، نازگل در دل گفت:_" خدای من...این پسره دیگه چی از جونم می خواد؟ اگه سر قرار نرم...ممکنه فردا بازم بیاد مزاحمم بشه... بهتره برم حرفم رو بزنم تا دست از سرم برداره..." بعد رفت، به صاحبکارش گفت:_" ببخشید آقا...میشه چند دقیقه برم بیرون...؟ " صاحبکارش { که یک مرد مسن } بود، نگاهی به دخترک انداخت و با تعجب پرسید:_" برای چه کاری...؟ " نازگل آب دهانش را قوت داد و گفت:_" راستش یه کاری بیرون دارم، باید انجام بدم...اجازه میدین؟ "صاحبکارش پاسخ داد: _" خیلی خوب...برو ولی زود برگرد..." نازگل تشکر کرد و از در رستوران خارج شد، کمی به اطرافش نگاه کرد، بلاخره پسرک را روی یک نیمکت یافت، آرام جلو رفت، وقتی به روبرویش رسید، بلافاصله گفت:_" من دیشب همه حرفهام رو بهتون زدم، فکر نکنم حرف دیگه ای باقی مونده باشه..." پسرک از روی نیمکت برخاست و خیره در چشمهای نازگل شد، گفت:_" تو حرفت رو زدی، ولی من چیزی نگفتم " نازگل با بی تفاوتگی گفت: _" خیلی خوب... بگو، گوش میدم(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
یکی از فصلهای زیبای خدا...پاییز نام داشت، هوا سرد و طاقت فرسا بود، خودش را زیر یک درخت پنهان کرد، تا از خیس شدن توسط باران در امان نگه دارد. غروب بود، آسمان کم کم لباس سیاه بر تن می کرد، نگاهی به هوای بارانی انداخت، احساس کرد آسمان هم برایش اشک می ریزد، دلش می خواست هیچ وقت بخانه بر نگردد چون می دانست پدر و مادرش مثل همیشه در حال دعوا کردن با یکدیگر هستند، ولی همین طور هم بخوبی می دانست ماندن دختری تنها در خیابان و در آن موقع شب کار خطرناکی است. بهمین جهت به ناچار از جایش بر خاست و بطرف خانه اش حرکت کرد، به بعضی از عابرانی که برای خیس نشدم بدنبال پناگاهی می گشتند نگاه می کرد و در دل به خود می گفت ( پس من به کی باید پناه ببرم؟ ) از اندیشیدن به این موضوع اشک در چشمهایش حلقه زد، دلش می خواست مادرش فقط یک بار دست نوازش به سرش می کشید و پدرش برایش حرفهای قشنگ می زند، ولی افسوس که این اتفاق هیچ وقت نیفتاد، لباسهایش خیس شده بود و احساس سرما می کرد، ولی اهمیتی نداد و به راه خود ادامه داد. اون دختری بود، 19 ساله... با پوستی سفید و چشمهایی درشت مشکی که در کل صورت زیبایی داشت، ولی زیبایی صورت اصلأ برایش اهمیتی نداشت، چون بیشتر از هرچیزی به محبت والدینش نیاز داشت.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
فردای آن روز سعید و رزیتا با هم ملاقات کردند، رزیتا با لبخند گفت: _" نامه ای که نوشته بودی خوندم " سعید خجالتزده سرش را به زیر انداخت، بعد از چند دقیقه رزیتا از حرکت ایستاد، گفت: _" سعید من وقتی نامه ات را خوندم، احساس کردم میتونم در کنارت خوشبخت بشم..." سعید هیجان زده گفت: _" حاضری مسلمون بشی...؟ " رزیتا سرش را به علامت مثبت تکان داد، بعد با لحن نگرانی گفت: _" فقط سعید خواهش میکنم زودتر منو از خونه ی عموم ببر..." سعید با تعجب پرسید: _" چرا!؟ مگه اونها اذیتت میکنن...؟ " رزیتا با لبخند تلخی گفت: _" نه... راستش من یه پسر عمو دارم که با من مثل یه برده رفتار می کنه، من ازش متنفرم، ولی اون تظاهر میکنه که دوستم داره ولی من مطمینم اون بیشتر از 10 تا دختر و زن در ارتباطه... کمکم کن سعید..." سعید لبخند ساختگی زد، گفت: _" نگران نباش با پدرم صحبت میکنم...تو رو از عموت خواستگاری میکنم..." دخترک لبخندی زد، سکوت اختیار کرد... سعید تصمیم گرفت رزیتا را تا دم در خانه ی عمویش برساند، وقتی آن دو نزدیک در خانه شدند، کامران تکیه به دیوار ایستاده بود و با چشمهای نا پاکش به ناموس مردم خیره شده بود، ناگهان چشمش به رزیتا که همراه سعید در حال قد زدن بودند، خورد...(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
سعید در یک خانواده ی بسته و مرد سالار بزرگ شده بود، پدرش (منوچهر مرادی) یک تاجر معتبر بود، تاجری که خیلی ها او را قبول داشتند و حرفش از چک و سفته هم با اعتبارتر بود، مادرش یک زن خانه دار بود، زنی که بدون اجازه شوهرش قدم از قدم بر نمی داشت، او عادت کرده بود که همیشه شنونده و اجرا کننده دستورات همسرش باشد، سعید پسر ارشد یک خانواده ی 4نفره بود پسری بود با چهره ای معمولی ولی جوانی خونگرم و احساساتی بود، او یک خواهر کوچکتر بنام سعیده داشت، که بعد از گرفتن دیپلمش سر و کله خواستگارها پیدا شد، ولی او که فقط 18 سال داشت و احساس کرد این سنش برای زندگی مشترک خیلی زود است، از پدرش اجازه خواست تا در یک کلاس موسیقی ثبت نام کند ولی پدرش بشدت مخالفت کرد، او به عقیده خودش موسیقی را برای یک دختر عیب بزرگی می دانست، ولی سعیده که در زمینه ی موسیقی استعداد فوق العاده ای داشت از یکی از عموهایش خواهش کرد تا با پدرش صحبت کند و موافقتش را جلب کند، (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
یک روز که همه ی همکاران شرکت در سالن غذا خوری مشغول نهار خوردن بودند، شهرام موقعیت را مناسب دید و آرام آرام بکنار میز جاوید رفت و با لبخند گفت:_" وقت داری به حرفام گوش بدی آقا پسر...؟ "جاوید با خوشرویی او را دعوت به نشستن روی صندلی کرد و با هم مشغول خوردن نهار شدند، سکوت سنگینی بین دو دوست حکمفرما بود که ناگهان شهرام سکوت را شکست و آرام گفت:_" جاوید جان، من مجبورم یه چیزی رو بهت بگم..."جاوید نوشابه ای سر کشید، بعد پرسید:_" راجع به چی...؟ "شهرام آرام و مختصر پاسخ داد:_" راجع به شهره..."جاوید دست از خوردن غذا کشید و چشم به دهان همکارش دوخت، با لحن نگرانی پرسید:_" طوری شده...؟ "شهرام بریده بریده گفت: _" راستش... شهره....داره...ازدواج میکنه..."چیزی در درون جاوید شکست او حتم داشت که صدای شکستن قلبش را شاهد بود(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شهره که بدش نمی آمد قاپ پسر پولداری مثل شهاب را بزند، با عشوه و ناز گفت:_" باشه، سعی میکنم باهات تماس بگیرم ولی قول نمیدم..."شهاب که از جواب دخترک راضی به نظر می رسید، یک تار از ابرویش را بالا انداخت که صورت مردانه اش را جذابتر نشان می داد، گفت:_" باشه قول نده ولی من منتظرم و مطمئنم قلب مهربونت این لطف رو در حق من میکنه، فقط بدون من برای اولین تماست لحظه شماری میکنم..."این حرف را زد و با لبخند پایش را روی پدال گاز فشرد و با سرعت از آنجا دور شد، با جمله آخر حرف شهاب لبخند زیبایی روی صورت شهره نقش بست و شاد و خندان وارد خانه ی برادرش شد، وقتی ناهید صدای در خانه را شنید سراسیمه خود را به حیاط رساند و با لحن نگرانی از شهره پرسید:_" تا حالا کجا بودی؟ نگرانت شدم؟ چرا اینقدر دیر کردی؟ "شهره با ناراحتی پایین لبش را گزید و گفت: _" من واقعا معذرت میخوام ناهید جون...راستش یه آشنا رو توی قنادی دید کمی باهاش معطل شدم(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
با این نقشه ها خواستگاران خود را یکی پس از دیگری رد کرد و منتظر شاهزاده ی قصه هایش ماند تا با اسب سفید و بالدارش از راه برسد و او را با خود به قصر هزار و یک شب ببرد... آن شب خواستگاری، بدترین شب برای جاوید بود، او که تصورش را می کرد با دنیایی از شادی و خوشحالی از خانه شهره بازگردد، ولی حالا صدای شکستن قلبش را خود با گوشهای خود شنیده بود، داخل ماشین در حالی که با جدیت به جلوی خیابان زل زده بود و رانندگی می کرد، پدرش دستی به شانه ی مردانه اش کشید و گفت:_" جاوید جان، بلاخره نگفتی صحبتهای تو با شهره به کجا رسید؟ "جاوید کمی سکوت کرد و در حالی که سعی می کرد ناراحتیش را پنهان کند، با زدن لبخند مصنوعی گفت:_" راستش... من شهره رو نپسندیدم..."این حرف پسر جوان موجب تعجب پدر و مادرش شد، آقا جمشید کمی خود را جمع و جور کرد و پرسید:_" چرا پسر...؟ تو خودت خیلی اصرار داشتی زودتر به خواستگاری شهره بریم پس چی شد؟(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در خانه آقای صالحی غوغایی برپا بود، خانم صالحی (مریم) دلش می خواست بهترین فضا را برای خواستگار دخترش برپا کند، چون داماد (جاوید) یکی از دوست بسیار صمیمی پسرش (شهرام) بود و او را بهترین کسی برای همسری دختر جوانش (شهره) می دانست، هیچ دلش نمی خواست او را از دست بدهد، شهرام در سالن روی نیمکت نشسته بود و با لذت به بازیهای بچگانه دختر کوچک یک ساله اش (آیدا) چشم دوخت، همسرش (ناهید) که زن زیبا و کد بانویی بود به سوی آشپزخانه رفت و تا در آوردن میوه و شیرینی به مادر شوهرش کمک کند، دختر جوان آن خانواده ی خوشبخت داخل اتاقش روبروی آینه ای ایستاده بود و با بی تفاوتگی آرایش کمرنگی روی صورتش انجام داد، ولی او بدون رنگ و روغن هم زیبا و طلناز بود، او دختری بود 23 ساله، با صورتی گرد و پوستی به سفیدی برف داشت و دارای چشمهای عسلی بود، اندام فوق العاده زیبا و کشیده ای داشت که زیبایی اش را صد چندان می کرد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
برای فرار از این فکر و خیالهای چشمهایش را بست تا بخوابد ولی بی فایده بود اصلا خواب به چشمهایش نمی آمد، با کلافه گی از جایش برخاست و بطرف کتابخانه ی کوچک اتاقش رفت، یکی از کتابها را برداشت و مشغول مطالعه شد، راه خوبی انتخاب کرده بود برای پر کردن وقتش مطالعه بهترین راه بود، موقعی سر بلند کرد و به ساعت دیواری نگاه کرد، که عقربه ساعت 2بعدازظهر را نشان می داد، کم کم خود را آماده رفتن به محل قرارش کرد، نیم ساعت از وقتش را به آراسیدن خود تعلق داد، بعد هم وارد ماشینش شد و یکراست به محل قرارش با بهاره رفت، ماشینش را جایی متوقف کرد و روی یکی از نیمکتهای پارک نشست، منتظر بهاره ماند، چند دقیقه بعد از دور بهاره را دید که بهمراه دختر کوچکی به طرفش می آمد، شهریار از روی نیمکت برخاست و بکنار بهاره رفت، مانتوی طوسی و شال آبی رنگ واقعا صورت معصومش را زیباتر نشان می داد، بهاره به آرامی سلام کرد، شهریار هم با خوشرویی جوابش را داد و باهم همقدم شدند(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
بلاخره آن شب گذشت و فردا صبح شهریار با پوشیدن یک پیراهن آستین کوتاه و شلوار جین دار... خودش را برای رفتن به محل کارش و سپردن یک روز جدید آماده کرد، شهریار، خودش هم بخوبی می دانست به چه دلیل برای رفتن به شرکت عجله دارد؟ در حقیقت او برای دیدن محبوبش شتاب داشت، وقتی به مقصد رسید چند دقیقه پشت در ایستاد و کمی سر و وضع خود را مرتب کرد، بعد وارد شرکتش شد، به آرامی سلام گفت و بهاره به رسم احترام از جایش برخاست و گفت:_" سلام آقای مهندس... صبح بخیر"شهریار نیم نگاهی به صورت زیبای دختر جوان انداخت، او روسری سبز چمنی ای روی سر داشت کمی از موهای خرمایی اش روی پیشانی اش خود نمایی می کرد، مانتوی سبز خوش رنگی به تن داشت و با آرایش ملایمی که روی صورتش انجام داده بود، زیبایی اش را دو چندان می کرد... شهریار خود را جمع و جور کرد و با گرفتن پرونده ها از خانم منشی خود را به اتاقش رساند، روی صندلی نرمش فرو رفت و سرش را با مطالعه ی پرونده ها مشغول کرد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
همان روز اول دعواهای هایده و سحر شروع شد، البته هایده بیشتر اوقات فراغتش را با شهلا می گذراند و سعی می کرد کمتر در خانه باشد، یک روز که مثل همیشه هایده با شهلا مشغول قدم زدن در پارک بودند، هایده نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و به دوستش گفت:_" من دیگه باید برم..." شهلا با لبخند شیطنت آمیزی گفت:_" چیه! دیر کنی سحر خانم دل شوره میگیره..."هایده اخمی کرد، گفت:_" مرده شور ببره دل سحر رو که متنفرم ازش... من بخاطر خودم میخوام زودتر برم خونه...کار دارم " شهلا گونه ی دوستش را بوسید، گفت:_" باشه عزیزم... فردا می بینمت " و با خداحافظی از هم جدا شدند، هایده یکراست بطرف خانه حرکت کرد و خیلی زود هم بمقصد رسید، وقتی وارد سالن شد، سحر را دید، که روی مبل لم داده است و داشت تخمه می خورد، هایده بدون اینکه کلامی حرف بین شان رد و بدل شود خود را به اتاقش رساند و مجله ای برداشت و خود را سرگرم خواندنش کرد، تا اینکه از صدای ماشین متوجه شد، که پدرش بخانه آمده(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
وقتی هاشم دید دخترش با ازدواج مجددش موافق نیست، از تصمیمی که گرفته بود منصرف شد و سعی کرد در حق دخترش پدری کند، ولی تقدیر بازی دیگری با آن خانواده داشت، هاشم عاشق شده بود، آن هم در48 سالگی خنده دار است، تمام فامیلهایش از داستان عشق هاشم و مینا باخبر بودند و به آنها لیلی و مجنون می گفتند، ولی حالا مجنون حدود دو سال بعد از مرگ لیلی اش دل به یک لیلی دیگری بسته بود، عشقش هم یک دختر 25 ساله بنام سحر بود، این خبر دهان به دهان در فامیل چرخید و بلاخره بگوش دختر خانواده هم رسید، هایده از ناراحتی نزدیک بود سکته کند، شب که هاشم به خانه آمد، هایده با گریه به پدرش گفت: _" چرا بابا!؟ چرا میخوای همچین کاری بکنی؟ یعنی من براتون مهم نیستم...؟(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
مادر به کنار پسرش رفت و دلسوزانه دستی به شانه مردانه اش کشید، گفت: _" منو ببخش پسرم... این روزها اعصابم خیلی خرده... رفتی پیش لیلا، عمه سوگل...؟! اون وضعش خیلی خوبه... " امیرحسین آه عمیقی کشید، گفت: _" آره، شوهرش میگه دستش خالیه ولی من میدونم حساب بانکی اش پر از پوله... بعدا لعنتی میگه پول ندارم..." مادر مهربانانه دستی به سر پسرش کشید و با لحن امید بخشی گفت: _" نگران نباش پسرم... همه چیز درست میشه..." امیرحسین لبخند تلخی زد و سکوت اختیار کرد، بعد قدم های سست و لرزانش را بسمت در خروجی بیمارستان هدایت کرد، مادر به دنبال پسرش شتافت و با لحن گرفته ای گفت: _" کجا میری پسرم...؟ " امیرحسین نگاه سرد و بی روحی به مادرش انداخت، گفت: _" میرم پول جور کنم... " مادر وقتی وضعیت آشفته پسرش را دید سکوت را جایز ندید و با لحن دلسوزانه ای گفت: _" فقط کاری نکن خدا قهرش بگیره... " امیرحسین با لحنی درمانده گفت: _" آخه این چه زندگی من دارم...(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
اوایل فصل سرد زمستان، باران شدیدی می بارید، آسمان خشمگینانه بر سر ابرها فریاد می کشید و ابرهای تیره از ترس این غرش می گریستند، مرد جوان در آن سیاهی شب و در آن سرمای طاقت فرسا خسته و سردرگم قدم بر می داشت، او آنقدر در فکر و خیالش غرق شده بود که اصلا به لرزش بدنش و سراتاپایش که خیس آب شده بود توجه نکرد و بدون هدف به مسافتش ادامه داد... ( امیرحسین تنها پسر خانواده بامعرفت و صمیمی بود، پدرش نقشه های فراوانی برای آینده پسرکش داشت، ولی افسوس که عمرش به دنیا کوتاه بود و بر اثر سکته قلبی با زندگی وداع کرد، مرگ پدر مهربان مصیبت بزرگی برای مادر و پسر بود، امیر حسین که فقط 18 سال داشت و تازه مدرک دیپلمش را گرفته بود مرگ پدر دلسوزش شوک بزرگی برای او به حساب آمد او تا مدتها گوشه ای از خانه می نشست و به نقطه ای زل می زد، دوستان و فامیلها خیلی با او حرف زدند تا بلاخره توانست مرگ پدرش را باور کند و از شوک خارج شود، سرانجام پس از ماه ها امیر حسین توانست به فعالیت بپردازد و شغل آبرومندی برای خود پیدا کند او در یک قنادی به عنوان شاگرد مشغول کار کردن شد، 24 سال از سن خود می گذشت که عاشق دختر همسایه شد، سوگل اهل شیراز بود و پدر و مادرش را در یک سانحه تصادف از دست داده بود و بهمراه عمویش به تهران آمد و سعی کرد زندگی اش را از صفر شروع کند، (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد

در بین دختران فامیل به دختری مغرور و خودخواه و در عین حال بسیار زیبا و طناز معروف بود، وقتی دیپلمش را گرفت اولین خواستگاران از میان فامیل قدم جلو گذاشتند، با تمسخره و یا حتی توهین او مواجه شدند که: « چطور به خودت جرات دادی که با یه حقوق کارمندی به خواستگاری من بیای؟ » و به دیگری می گفت: « با این قیافه ات رویت شد که به خواستگاری من بیای؟ » به این ترتیب خیلی ها از ترس اینکه سنگ روی یخ نشوند، اصلا قدم جلو نمی گذاشتند، واقعیت این بود که او جدای از زیبایی به ثروت خانواده اش هم می نازید، پدرش مدیرعامل شرکت معتبری بود، مادرش هم به این غرور دامن می زد و می گفت: « غزل حق داره که سختگیر باشه، اون باید به کسی بله بگه که هم شأن خانوادۀ ما باشه » غزل که به رانندگی و سرعت علاقه فراوانی داشت موفق شد با حمایت پدرش در آموزشگاه رانندگی ثبت نام کند . . .(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
چشمهای هرزه و ناپاک جوانانی که منتظر شکارهای بی پناهی چون من بودند را به خوبی احساس می کردم، چند نفر آنها پستی و بی شرمی را به حدی رساندند که به تعقیب من پرداختند و با زبان چاپلوسی شروع به تعریف و تمجید من کردند به بهانه های مختلف در مغازه ها معطل می کردم تا از شر مزاحمین خلاص شوم، پاهایم توان راه رفتن نداشت، خسته و درمانده شده بودم مقصد مشخصی نداشتم وقتی روبه رویم پارکی را مشاهده کردم خوشحال شدم روی یکی از نیمکت ها نشستم، سرم را در میان دستهایم گرفتم و زار زار گریستم، بعد از چند دقیقه دختری کنار من روی نیمکت جا گرفت از طرز لباس پوشیدن و آرایش غلیظش خیلی زود فهمیدم که اون دخترک فراری است، او خودش را زری به من معرفی کرد وقتی چشمهای اشک آلودم را دید، گفت: (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
مادرم حرفهایش را جدی نگرفت و با خنده گفت: « من از این شانسها ندارم...! » بلاخره خانۀ پدرم را به قصد رفتن به خانۀ دایی ام ترک کردیم، با وجود پسر دایی هایم مهران، مهرداد من به هیچ وجع احساس راحتی نمی کردم، 3 روز از ماندن در خانۀ دایی گذشت من به مادرم گفتم: « مامان، بیا بریم خونه... بابا الان به وجود ما نیاز داره... خواهش میکنم...» مادرم که از ماندن در خانه برادرش و شنیدن حرفهای طعنه آمیز زن داداشش احساس خوبی نداشت از پیشنهاد من استقبال کرد و با هم به خانه برگشتیم، سکوت عجیب خانه هر دوی ما را به ترس انداخت، من خیلی زود خودم را جمع و جور کردم و وارد اتاق پدرم شدم، با صدای جیغ من مادرم خودش را به کنارم رساند، هیکل پدرم که حلقه آویز شده بود هر دوی ما را به وحشت انداخت، وقتی دکتر تایید کرد پدرم 3 روز پیش خودکشی کرده دنیا روی سرم خراب شد قبول این مصیبت برایم خیلی سخت بود، مراسم خاکسپاری پدرم آغاز شد و کفن را دور اندام لاغرش پیچیدند و هم آغوش خاک شد، در طول مراسم خاکسپاری، مادرم سکوت کرده بود نه قطره اشکی می ریخت و نه کلامی حرف می زد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
پاییز عاشق نواز از راه رسیده بود و درختان لباس های رنگی به تن کردند، پوششهایی از رنگ زرد و نارنجی، زیبایی جذابی را به درختان سر به فلک کشیده داده بود که تار و پودشان با دست بادهای سرد از هم جدا می شد و به زیر پای عابران می ریخت و آنها با خونسردی روی برگ خشک پا می گذاشتند، صدای خش خش برگ بی جان درختان سکوت خیابان را می بلعید، سوز سرد همچون تازیانه صورت خیس از اشک شقایق را می سوزاند و آزارش می داد، ولی او بی توجه به آن سوزش دردناک که اشک گرم و باد خنک به صورت غمزده اش هجوم آورده بود، افسرده و دلتنگ قدم زنان وارد محوطۀ پارک کوچک و خلوتی شد و روی اولین نیمکت نشست، هوای تازۀ پارک و سکوت حاکم برآن ، گره از بغضش گشود، به گونه ای که بعد از چند نیم نفس کوتاهی که ناشی از مجادله با بغضش بود، چشمهایش همچون آتشفشانی خاموش شروع به فوران کرد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب