دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید

هوا سرد بود،سوزناك و بيرحم.اما صورت محسن خیس عرق.عرق ترس،عرق شرم.در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.پیر مرد افتاده بود روی آسفالت کف جاده.محسن هنوز باورش نشده بود که با صدوده کیلومتر سرعت زده به یه پیر مرد... .خیلی دستپاچه بود.قطره های باران هم خیسی صورت ناشی از عرقش رو،دو چندان کرده بود.سراسیمه پیرمرد نیمه جان رو گذاشت تو ماشین و با نهایت اضطراب راه افتاد.
-
خدایا چرا اینطور شد؟چرا اینجوری شد؟چرا الان؟چرا تو این موقعیت؟حالا که میخوام برم... .
توی راه بیمارستان،دو سه بار نزدیک بود تصادف کنه.رسید بیمارستان.پیرمرد نیمه جون رو برد بخش اورژانس . پیر مرد رو بردن سی سی یو.محسن با اون وضعیت روحیش،تونست از موقعیتی که پیش اومد،استفاده کنه و از دست انتظامات بیمارستان فرار کنه.
در حال فرار،مدام با خودش میگفت:نامرد،کجا در میری؟زدی ؛ پاش واسا.تو مگه مرد نیستی؟ اما بعدش برای توجیه فرارش گفت

بقیه داستان در ادامه مطلب



ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 11 تير 1392برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم. مدتها بود می خواستم برای سیاحت از مکانهای دیدنی به سفر بروم. در رستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهای لیست نوشته شده بود: غذای رژیمی می خورید؟ … نه نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد: - آقا… میشه کمی پول به من بدی؟ - نه کوچولو، پول زیادی همراهم نیست. - فقط اونقدری که بتونم نون بخرم - باشه برات می خرم صندوق پست الکترونیکی من پُر از ایمیل بود. از خواندن شعرها، پیامهای زیبا و همچنین جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بودم. صدای موسیقی یادآور روزهای خوشی بود که در لندن سپری کرده بودم. آقا …. میشه بگی کره و پنیر هم بیارن؟ آه یادم افتاد که اون کوچولو پیش من نشسته.(((( بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید ))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
اسمش سارا بود دخترکی ظریف با موهای خرمایی ؛ دست هایش نازک تر از ساقه های گل بود . ابروانش هم مانند تیری قلب هر بیننده ای را می شکافت و چشم هایش نیز آدم را محو تماشایش می کرد ؛ روزها میگذشت و من لحظه ای نمی توانستم بدون او سپری کنم.لحظه هایی که دیگر مثل طلا برایم ارزشمند شده بود. یک هفته ای شده بود که به قول خودش به مسافرت رفته بود.روز ها سخت تر از ایام مدرسه و ایام مدرسه سخت تر از روزها میگذشت.... ظهر بود و هوا گرم ؛آفتاب سوزان به جوانه عشق من همواره می تابید ولی رشد این جوانه سوسوی چراغ دلم را کم رنگ تر میکرد فکر میکنم اولین جمعه ای بود که به بیرون نمی رفتم وحال خودم را هم نداشتم و خدا را شکر کاناپه وزن من را تحمل میکرد. در حال دیدن اخبار بودم که ناگهان تصویر فردی را دیدم که همیشه جلوی چشمانم بود ولی من او را نمی شناختم بعد از کمی جستجو دنبال سارا او را در یکی از زندان های شهر تهران به راحتی پیدا کردم و تقاضای ملاقات کردم دو سه باری دست رد به سینه ام زدند ولی بعد از یک هفته توانستم او را ببینم خیلی سوال ها داشتم که مثل خوره روحم را میخورد ولی فقط دوست داشتم بدانم که صورت او هم مثل صورت من شکسته شده؟ صدای قدم هایم مدام در گوشهایم انعکاس و انعکاس میکرد.در را باز کردم چهره اش دیگر من را متحیر نمیکرد ! بدون سلام گوشی را برداشتم و آهسته گفتم:واقعیت داره؟ ناگهان صدای خنده اش زندان را پراز چشم های متحیر کرد من هم خنده ام گرفت ؛ نه به خنده های فریبنده اش!! من فقط به گرگی میخندیدم که مثل کارتون ها به ببره ای میخندید؛ به بره ای زخم خورده !!!


ارسال توسط نــاهـــــیــد
امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامرو به خاطر طلاقش خوشحالم. ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بديهي هاشو و بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود. 7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد. دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد منصور كنار پنچره دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. منصور در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد ژاله داشت وارد دانشگاه مي شد. منصور زود خودشو به در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با ديدن منصور با صدا گفت: خداي من منصور خودتي.بعد سكوتي ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي ژاله هم سرشو به علامت تائيد تكان داد.منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم ميانشون بود بيدار شد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
یکی بود یکی نبود تو یکی از شهر های ایران دو تا عاشقی بودند که مدت ها بود که با هم دوست شده بودند و میخواستندکه با هم ازدواج کنند .. و اون دوتا طوری عاشق هم شده بودند که همه آن ها رو لیلی و مجعنون میخواندد و عشق آن ها فرا گیر شده بود . پدر و مادر این دوتا که فهمیدندند این دوتا خیلی عاشق هم هستند و خیلی هم دوست دارند تصمیم گرفتند که این دو تا رو به هم برسونند تا دوتایشون خئوشبخت شوند و زندگی خوبی را شروع کنند . اما قبل از این که برن مراسم خواستگاری بابای پسر به دلیل کاری مجبور شد که از اون شهر بره و خانوادش هم با خودش برد اما پسره هر چند روز یه بار راه طولانی را می آمد تا به عشق خود سر بزنه .انقدر عاشق هم بودن که اگه هم نمیدیدند دیونه میشدند .((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
یکی بو یکی نبود مثل تموم قصه های بچه ها میخوام از کسی بگم که تو خونش جون مردی بود .روزی روزگاری پسرک خوشکل و رشیدی از کوچه های عاشقی میگذشت که یکدفعه نگاهش به سوی دختری که کنار خانه ای ایستاده بود نشانه رفت و بعد سریع نگاه خود را از روی دختر بگرداند ولی نمیدونست چرا یه حس عجیبی پیدا کرده بود و دست و پاش شروع کرد به لرزیدن انگار یه حسی از درون بهش میگفت که به دختر نگاه کن دوباره ولی دختر دیگه پیدا نبود پسرک این را دانست که به خانه رفته است و باز هم این حادثه چند بار دیگه تکرار شد و دختر و پسر با یک دیگر چشم تو چشم شدن که انگار یه حس که امروزی ها بهش میگن عشق در نگاه بین آنها به وجود آمده بود پسرک بعد از یک ماه این جرات به خودش داد و نزدیک دختر شد و شماره خودش که بروی یک برگه نوشته بود به دختر داد‎((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید ))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
روی تکه کاغذی نوشت مرگ پایان خوشی است اگر که زندگی برایت بدتر از جهنم باشد.تیغ را محکم بین انگشتانش فشار داد و روی شاهرگش گذاشت .چشمانش را ارام بست و زیر لب شروع به شمارش کرد. یک دو سه مادر ببخش و خون فواره زد بر روی کاشی های سفید حمام.ناگهان از خواب پرید.ترسیده بود و نفس نفس میزد .گلویش هم کاملا خشک شده بود .به سمت آشپزخانه دوید و بطری آب را تا انتها سر کشید.هنوز قلبش به سان گنجشک میتپید . با خودش گفت عجب خوابی دیدما پوووووووف .جون دادن هم عجب دردی داره خوب شد به خاطر یه خیانت همچین کاری و با زندگیم نکردم لباس هایش را پوشید و به سمت خانه ی نامزدش حرکت کرد .باید کارش را یکسره میکرد .همچین زن گستاخ و بی حیایی به درد او نمیخورد . خیابان ها ی شهر کاملا خلوت بودند اسمان به رنگ طوسی در آمده بود و سکوت و غم از آسمان میبارید.حس وحشت به تمام سلول های خاکستری مغزش منتقل شده بود دست و پاهایش کمی می لرزیدند .(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
اخرای شب بود رو تخت خسته و داغون نشسته بودم صدای تیک تیک ساعت و جیرجیرک ها به گوش میرسید اومد کنارم نشست افشین بغضمو پایین دادم و با صدای گرفته گفتم جونم چته ؟ امشب باید بهترین شب زندگیت باشه چرا داغونی؟ اشکم پایین اومد بخاطری اینکه شک نکنه بهش گفتم خیلی خوشحالم اشک شادیه و ازش خواهش کردم تو اولین شبمون تنها بذاره صدا الناز تو گوشم بود افشین من نمیتونم افشین نه چشمانم را بهم فشردم مانند یه سریال خاطرات پیش چشمم رژه میرفت من چیکار کردم ؟ بخاطر فرار از گرفتار شدن رهاش کردم همش پیش چشمم بود وجدانم صدای خنده هایش گریه هاییش را در گوشم میپیچاند و زمزمه میکرد داشتم دیوانه میشدم موهامو داشتم میکندم با چند قرص خواب به خواب فرو رفتم وقتی چشمانم را باز کردم او در کنارم ایستاده بود الناز تو اینجا؟ لباس عروس تنش بود دستشو دراز کرد با مکثی طولانی دستش را گرفتم و پاشدم منو به اغوش کشید انگار سال هاست از من دور بوده اما اما الناز من من هیس سکوت کن اندکی وقت بهم بده چشماتو تماشا کنم افشین بیا بریم کجا؟ شهری که فقط من و تو شادی باشه جایی که مال ماست ، شهر ارزوهامون پیشانی ام خیس عرق شده بود گرم شده بود که یهو داد کشیدم((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید ))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
روز چهارشنبه فرا رسید .صبح همون روز یک دلشوره عجیب همراه با نفرت و عشق در قلبش وجود داشت . به هر حال او مجبور بود که به آن مهمانی بره و خودش هم دوست داشت ببینه کیه که رقیبش شده؟ بعد از ظهر شده بود همه آماده به سوی مهمونی راه افتادند هر لحظه که به مهمونی نزدیک و نزدیکتر می شدند او دوست داشت فریاد بزنه ،گریه کنه، .......می خواست همه از رازش با خبر بشن ،نزاره این عقد صورت بگیره ،اما یک چیز مانع می شد وارد مهمونی میشن و اولین کسانی که می بینن پدر مادر اشکان است که با خوشرویی به سمتشان میایند ولی نگار مثل گذشته ها باهاشون رفتار نمی کنه یک احوال پرسی سرد و به یک کناری میره از طرف در صدای سوت و دست می آمد سرش رو می چرخونه به سمت در و می بینه که اشکان و نامزدش دارن وارد سالن می شن و مهمونها هم پشت سرشون شادی می کنن او به عروس یک نگاه معنی داری می اندازه و سرتاپاشو برنداز میکنه خوب که نگاه میکنه میبینه زیاد باهم فرقی ندارند ولی این حسرت تو ذهنش همیشه نقش می بنده که می تونست جای اون باشه ولی الان جایگاه فرق کرده اشکان متوجه نگاهای معنی داره نگار میشه و می فهمه این نگاها یعنی چی ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
صبح از راه میرسه و نگار از خواب بیدار میشه و خوشحال به نظر میرسه چون دیشب یه خواب خیلی خوب دیده که خیلی دوست داشت این خواب به واقعیت میرسید از اتاق میزنه بیرون با مادرش روبه رو میشه صبح بخیر میگه و میره دست و صورتشو می شوره و به سمت میز صبحانه میاد همه دور میز جمع هستند به همشون صبح بخیر میگه و پشت میز میشینه و شروع می کنند به صبحانه خوردن مشغول صبحانه خوردن هستند که تلفن خونه به صدا در میاد نگین خواهر کوچک نگارکه یک سال ازش کوچکتره میره گوشی رو بر می داره: __الو سودابه__الو سلام نگین جان مادرت خونه هست؟ نگین_ سلام سودابه خانم حال شما خوبه ؟ بله مادرم هست گوشیو نگه دارید او که میفهمه پشت خط سودابه خانم مادر اشکان هستش خیلی خوشحال و هیجان زده میشه آخه فکر می کرد که آخرش برای خواستگاری پاپیش گذاشتند مادر میره و گوشیو بر میداره و شروع میکنه به صحبت کردن و وقتی که حرفهاشون تموم میشه خداحافظی می کنه و گوشیو می زاره و به سمت میز میاد میگه : __یه خبر خوش دارم الان سودابه خانوم بهم گفت که........((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
لب پنجره نشسته بود نسیم خنکی می وزید و اونو به سمت رویاهاش هدایت می کرد که یک دفعه زنگ تلفن به صدا در میاد دوست نداشت از اون فکر توی ذهنش در بیاد بی تفاوت به تلفن به افکارش ادامه میده ولی کسی که پشت تلفن بود ول کن نبود مجبور میشه تلفن جواب بده الهه بود پشت خط دوست نگار الهه :سلام کجایی دختر چرا دیر جواب داد ی آماده شو داریم میایم دنبالت فعلا نگار همینجوری پشت تلفن خشک مونده بود آخه الهه اصلا اجازه نداد نگار حتی سلام کنه و گفتگو رو قطع کرد بود نگار تازه یادش میوفته که با دوستاش قرار بود برن نمایشگاه نقاشی پس میره حاظر میشه مانتو مورد علاقشو تنش میکنه شال آبی شو سر می کنه به سمت آینه میره موهاشو روپیشونیش میریزه و مرتبشون میکنه بعد میره سمت حیاط قدم میزنه و دوباره اون خیالات به ذهنش میاد توی دلش میگه _یعنی میشه آرام جانم یه روز با هم باشیم با هم قدم بزنیم آیا روزی میشه که دستم را به آرامی بگیری و نوازش کنی مثل این نسیم...............آیا روزی میشه که تو مال من بشی ................مال خود خودم نگار تو همین خیالات بود که زنگ خونه به صدا در میاد میره در باز می کنه پشت در دوستاش بودن فورا در می بنده داخل ماشین میشه و با دوستاش به سمت نمایشگاه نقاشی راهی میشن **************((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))*************

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
چه غم انگیز و تاسف بار است زمانی که دخترک مجبور است در آن سوز و سرمای شدید زمستانی به شهر برود تا هم اندکی خرید کند و هم دارو های مادرش را بگیرد و هم بطری هایی را که همراه دارد پر از آب بکند و دوباره به روستا باز گردد آن هم پیاده برف سفید و یکدست و صاف است تا زمانی که دخترک با چکمه های بزرگ پدرش بر روی برف ها رد پا بر جای می گذارد که انگار دارد قلب سفید زمین را سوراخ سوراخ می کند. بغض گلویش را می گیرد و شاید بارها آرزو می کند که ای کاش نبودم اما مقاومت می کند و بغضش رامی خورد . به شهر که می رسد بعد از اینکه کارهایش را انجام می دهد دوباره به روستا باز میگردد همینکه به خانه میرسد بدون هیچ گونه استراحتی می رود و طویله را تمیز می کند و بعد از اینکه کارش تمام شد دارو های مادرش را می دهد و برای پدر پیرش غذا درست می کند و غذارا به باغشان برای پدرش می برد و دوباره سرمای زمستان را تحمل می کند و با اینکه سرمای زمستانی در استخوان هایش کار می کند باز هم تحمل می کند . اما این ماها هستیم که باید بفهمیم برف برای بچه های روستا نه قشنگ است و نه رمانتیک


ارسال توسط نــاهـــــیــد
در ايوان خانه خاطراتش نشسته بود . خانه اي كه آشيانه چهل ساله اوست در حاشيه جنگل در ارتفاعات زيباي مازندران . در دهكده اي كه مشرف به دره ايست كه در پايين ترين نقطه آن جاده اي انبوه ادم ها را در يك لوپ بسته ميبرد و مي اورد و پيرزن از ايوان خانه اش هر روز آن را ميبيند ، تكرار و باز هم تكرار . گاهي چشمانش را ميبندد و سفري خيال انگيز به گذشته ميكند روز عروسيش كه به اين خانه امده بود . دهكده آباد . مردم شاد . اميد بسيار . يادش امد كه پسرش را در اين خانه به دنيا اورده بود و بعد دو دختر . پسرش تهران بود . يك دختر سالهاست به خارج رفته است و دختر كوچكش در كنار ساحل براي خود زندگي ساخته است . او مدتهاست كه تنهاست . ان شب براي اولين بار صداي زوزه شغال ها را بلند تر شنيد . هر مناسبتي كه شده بود سعي كرده بود بچه هايش را به ده بياورد . اما ديگر كسي رغبتي به طبيعت ندارد . همه اسير امواج شده اند . پيرزن فكري كرد . مشهدي حسن را صدا كرد . به شدت خود را به بيماري زده بود . بچه ها يكي يكي سراسيمه امدند . شوق ديدار مادر را به فراموشي سپرد و بيماري را از يادش برد . ترفند خوبي بود . قلب تنها و دل خسته مادر همراه با سالخوردگي از يادش برد كه اين ترفند را يك دو يا سه بار مي توان به كاربرد . ديگر فرزندان از اين خبر نگران نمي شدند . او همچنان از ايوان به منظره نگاه ميكرد .مشتي حسن را صدا كرد . او هم اين بار نيامد . دو روز بعد وقتي بي بي فاطمه از پيرزن خبر گرفت ، دو روز بود كه در ايوان براي ابد منظره شده بود ! انگار اينبار بيماري و نياز جسمي واقعي بود !!!!!


ارسال توسط نــاهـــــیــد
دختری که تموم زندگی پسرک گوشه نشین بود خیلی راحت دلبند هم شدند و خیلی راحت دخترک رفت در یکی از همین سالهای گذشته یه دختر عمو با پسر عموش قول وقرارایی میزارند که تاثیر خیلی زیادی روی رفتار پسرک داشت قول هایی که می توانم بگویم امروز دیروز پسرک و آینده اش را گرفت خیلی راحت با دیدن هم عاشق هم میشن به طوری که وقتی دخترک در راه مسافرت مشهد مجبور به برگشتن می کنه و بهش خبر میدن که اگه بر نگرده پسر عموش میمیره . پسر عمو که علاقه خیلی زیاد جلو چشماشو بسته بود وقتی می فهمه دختر عموش به مسافرت رفته و تنها شده دست به اعتصاب غذا می زنه و این اعتصاب به نظر اطرافیان خیلی نباید طول بکشد که می کشد و بیشتر از 168 ساعت گرسنگی مطلق بوده است و آنجایی که پسرک بدون دختر عمو توان و طاقت نداشت امروز 168 ساعت رکورد اعتصاب غذا را شکست و به 177ساعت بالا برد در طول این مدت دکتر ها خانواده پسرک را نا امید کرد که پسر شما دچار افسردگی زیان آوری شده است و اگر تا چند ساعت دیگر لب به غذا نزند جان خود را از دست می دهد پسرک دچار کم خونی و فشار خون شده بود و هر لحظه امکان مرگش بود اما ناگهان دختر عمو از راه میرسد و برق خستگی گرسنگی کم خونی فشار خون از دیدگان پسرک می پرد و مثل روز اول زل زل به دختر عمویش خیره می شود و اولین لقمه دهنش را از دست اون بعد از 183 ساعت نیم می خورد ...خلاصه این ماندن دختر عمو زیاد دوام نیاورد و بعد از چند ماه رفت و بر نگشت که 5روز بعد خبر مرگ پسر عمویش لباس عروس سفیدش را سیاه پوش می کند و دیگر هیچ وقت به آنجایی که قبلا می توانست آرامبخش پسر عمویش باشد بر نگشت و به زندگی خودش ادامه داد . . .


ارسال توسط نــاهـــــیــد
با آرامشي خاص از كنار خيابان قدم بر ميداشت . اونقدر پياده رو شلوغ بود كه تعداد زيادي مثل او كنار خيابان را به پياده رو ترجيح داده بودند . به دختر بچه اي كه دست مادرش را ميكشيد تا به اسباب بازي فروشي نزديكتر شود نگاه كرد . ناخودآگاه لبخندي زد. چند قدم آنطرف تر شاگرد مغازه اي مشتري ها را به داخل مغازه دعوت ميكرد . يك موتور سوار هم از داخل پياده رو به سختي راه خودش را باز ميكرد . سرش را اندكي چرخاند دست فروشي .... هنوز رفتار دست فروش را تحليل نكرده بود كه بازويش به شدت كشيده شد . همزمان يك ماشين با سرعت از كنارش عبور كرد . با وحشت به ماشيني كه از او دور مي شد نگاه كرد . دوباره بازويش تكان خورد . با تعجب به لب هاي مردي كه با خشم چيزي ميگفت نگاه كرد ولي بيشتر از آني ترسيده بود كه حركت اين لب ها را تفسير كند . فقط دست آزادش را روي گوشش گذاشت و بعد به آرامي در مقابل صورت مرد تكان داد . مرد چند لحظه با تعجب به صورتش نگاه كرد و گفت واقعا اين همه سر و صدا و دادو نشنيدي ؟ دختر فقط در جواب سرش را به چپ و راست تكان داد و بعد لبخندي زد و با آرامشي كه به زيبايي در چهره اش نمايان بود چشم هايش را به نشان تشكر بست و باز كرد و رفت . مرد تنها با حسرت به آن همه آرامش چشم دوخته بود آهي كشيد و گفت خوش به حالت !!!!


ارسال توسط نــاهـــــیــد
هر روز با یک نفر در حیاط دانشگاه بود.در کل دانشگاه بد نام بود و همه ازش بد می گفتند.نمی دونید وقتی در موردش حرف بدی می شنیدم چطور آتیش می گرفتم اما راستش حرف هایشان دروغ نبود.فقط خدا و دوستم مرتضی می دونستند من ازش خوشم میاد.البته نه مثل پسرای دیگه که از اون خوششون میومد،نمی دونم چطور براتون بگم که جنس دوست داشتنم فرق داشت.مرتضی گفت:چرا ازش خوشت میاد؟نگاهی کردم و گفتم:معصومه! دیگه هیچی نگفت و سوالی نپرسید و رفت.فردا بهم گفت:برو جلو،نترس .واگه ازش خوشت میاد باهاش ازدواج کن. گفتم:آخه بد نام هستش،تازه گناهکار هم هستش.من خودم دارم می بینم.مرتضی گفت:خودت مگه نگفتی :معصومه!بهش گفتم:منظورم این بود،چشماش معصومه.تازه مردم چی میگن!میگن یه دختر هوس باز و بدنام رو گرفته.با حرف مردم چی کار کنم؟!؟!تازه از کجا بهش بعد ازدواج اعتماد داشته باشم؟!؟!؟! و با سابقش چیکار کنم؟!؟!؟!((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
سلام میخواستم از زندگی خودم بگم من داریوش هستم و 6سال پیش داشتم برای لیسانس در دانشگاه اصفهان درس میخوندم البته بگم که درس من خیلی خوب بود و به قول بچه گفتنی ها من خر خون بودم و به همین خاطر خیلی از دختر ها همیشه از من جزو میگرفتند و یا میخواستند که با من رفیق بشن ولی من اصلا به حر فای اونا اهمیت نمیدادم نه اینکه از دختر بازی بدم بیاد نه برای این که میدونستم آخر و عاقبت نداره آخر که به هم وابسته میشد یا دختره به پسر خیانت میکنه و یا پسره به دختر خیانت میکنه خلاصه چون من بعضی از دوستام هم با این دختر ها دوست بودن بعضی وقت ها درخواست هایی از اونا برای من میکردند و ولی من به هیچ کدام گوش نمیدادم .این شده بود ای جنجال بین دختر ها که چرا این به کسی پا نمیده حتما یکی خیلی دوستش داره(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ساعت از۷ گذشته بود و هوا کم کم داشت به تاریکی میرفت چندین جوان در خانه ای دور هم جمع شده بودند صدای قهقهه خنده هایشان سقف خانه را به لرزش وا میداشت ؛ یکی از آنها لیوان بلوری که دستش بود رو سرکشید و درحالی که گویی سرگیجه داشت ؛روبه فرد روبه رویش گفت :محسن شماره گیر رو راه بنداز ؛بعد دو نفر دیگه که کنارش بودن شدید تر از قبل زدن زیر خنده ! پسری که محسن نام داشت با حالتی مملو از غرور موبایلش را از جیبش بیرون آورد وبا دست دیگرش استکان کوچک را سر کشید و گفت : سلامتی . . .! سپس شروع به گرفتن شماره کرد لبخند عصبی زد محسن ابروهایش را بالا انداخت که مشخص بود تماس برقرار شده سپس شاستی آیفون رو زد صدای پیرمردی از پشت خط به گوش رسید ؛ الووو...الووو محسن با دلخوری لبهایش رو پیچوند و گفت : بخشکه این شانس ؛ دوستانش زدن زیر خنده گوشی موبایل رو به پسر لاغر اندامی که کنارش نشسته بود داد و آن پسر هم که گویی میخواست کار مهمی انجام بده دستی به صورتش کشید وبعد در حالی که سینه سپر کرده بود شماره گرفت شاستی آیفون رو زد صدای یک پسر جوون بود که با عصبانیت گفت : بیخود خودتو اذیت نکن من ازتو خوشم نمیاد ؛مگه زوره ؟سیریییییییییش ! بعدهم قطع کرد و همه خندیدن(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ديشب خوابش را ديد.تو خواب ديد ازدواج كرده و حلقه تودستش انداخته .يك دفعه از خواب پريد .ديگه تا صبح خوابش نبرد.هراسان و غمناك شده بود .باران اشكش جاري شد. با خود گفت :اگه ازدواج كرده باشه؟ اگه واقعيت داشته باشه؟ هي خودش را شرزنش مي كرد.با خود گفت:اي كاش جرأتش را داشتم وبه او مي گفتم كه دوستش دارم و غم اين عشق را در قلبم حمل نمي كردم. منتظر بود تا زودتر صبح شودواورا ببيند.وارد اتاق كارش شد.سلام كرد. دست چپش را بالاآوردوقتي ديد حلقه اي نيست نفس راحتي كشيد. هنوز تودلش اضطراب ونگراني بود. عشقش به او گفت:مي تونم يك سؤال خصوصي بپرسم . گفت:بفرماييد. چرا تاحالا ازدواج نكرده ايد؟ نمي دانستم چرا اين سؤال را پرسيد!با كمي مكث گفتم :آخه كسي را دوست دارم كه جرأت گفتنش را ندارم. شما چرا ؟ گفت :من كسي را دوست دارم كه جرأت گفتنش را دارم. گفتم :ديشب خوابتان را ديدم.در خواب ديدم ازدواج كرده ايد. گفت :تو فكرشم. نفسم بندآمده بود.انگار يكي از پشت داشت خفه ام مي كرد.تف دهنم را قورت دادم گفتم :با كي؟ نفس بلندي كشيد وگفت:با شما . . .


ارسال توسط نــاهـــــیــد
حوالی غروب بود. ساعت کاری خورشید داشت تمام می شد. کنار دریا چادر زده بودند و آتشی روشن کرده بودند. دختر کنار آتش مشغول درست کردن غذا و پسر کنار در چادر ، دست به سینه، نشسته و به گذشتشان فکر می کند؛ به اولین روز آشنایی. دخترها در فاصله ی زیادی از هم ایستاده اند و باهم بدمیتون بازی می کنند. البته، بازی که نه، با راکت هایشان ادا در آورده و همدیگر را مسخره می کنند و صدای قهقهه شان تمام پارک را پرکرده است. کمی آن طرف تر، دو پسر به دور خود می چرخند:«آخه پارک به این بزرگی 4 تا تابلو نداره که راهو نشون...» _ «اه یه لحظه ساکت باش. پیداش می کنیم دیگه. اصن برو از اون دخترا بپرس.» _ « برو بابا. الان یه تابلویی چیزی...» _ « لوس نشو. اینجوری تا فردا صبح هم پیدا نمی کنیم.» _ «خیلی خب.» پسر به سمت دخترها که تازه می خواهند بازی واقعی شان را شروع کنند، راه می افتد. «ببخشید، خانم...» دختری که شال و مانتوی سبز دارد؛ به سمت او برمی گردد. موهای سرخ آتشینش را کنار می زند و می گوید:«بفرمایید.» آتش موی دخترک، به گونه های پسر می دود و آن را گلگون می کند. زبانش بند می آید و با خجالت می گوید:« ببببخشید. شما می دونین سرویس بهداشتی کجاس؟» دخترهم که خجالت کشیده، شالش را مرتب می کند و راه را به او نشان می دهد. پسر به سمت دوستش بر می گردد. دوستش چشمکی به او می زند و می گوید:« نمی دونی قیافت چقدر ضایس. عاشق شدی؟» پسر موهایش را از جلوی پیشانی اش کنار می زند و با لبخندی ساختگی میگوید:«مثله اینکه ..» دختر سرش را از روی آتش بلند کرده و به همسرش نگاه می کند که غرق در افکارش است. موهای سرخش را کنار زده و میگوید:«به چی فکر می کنی؟» پسر بلند می شود و به سمت همسرش می رود. شانه هایش را می فشارد و می گوید:«دوستت دارم؛ گل گلدون من.» سپس سه تارش را برمی دارد و روی صندلی می نشیند؛ و آواز گل گلدون سر می دهد. دخترک می ایستد. نسیمی که از سوی دریا می وزد؛ موهایش را به پرواز در می آورد. آوای سه تار در ساحل می پیچد. از آن شب فقط سایه ای تیره از نیمرخ دختر می ماند ، بر پس زمینه ی آسمان سرخ غروب و دریای پشت سرشان. و صدای پسرکی با سه تار در دستش که با عشق می خواند: گوشه ی آسمون پر رنگین کمون من مثه تاریکی تو مثل مهتاب اگه باد از سره زلف تو نگذره من میرم گم میشم تو جنگل خواب....


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ماماني كاري نداري ، من رفتم مدرسه ، امروزم پنجشنبه است و به خاطر كلاس زبان دير ميام.-باشه دخترم ، خداحافظ -باي؛ دم مدرسه كه مي رسم مجبورم سر و صورتم را به حالت عادي برگردونم ، من نمي دونم يكم مو بيرون دادن و دوتا انگشتر دست كردن ، مگه چه اشكالي داره ؟؟ هنوز يك ربع تا زنگ مانده بود رفتم دستشويي و صورتم رو شستم چون حوصله ي گيرهاي كق و نرسيده ي خانم ناظم رو نداشتم. زنگ اول هندسه داشتيم و من هم عاشق رياضي و اشكال هندسي. آخ چه كيفي داره مچ معلم رو وقتي اشتباه مي كنه بگيري . اين معلم ما هم كه همش اشتباه درس ميده ، دوستام مي گن :مرواريد اگه تو نباشي سر كلاس ، اين معلم ما رو به ناكجا آباد ميبره. زنگ اول كه تموم شد سريع از كلاس زدم بيرون .آخه بايد دنبال مشيري مي گشتم. منا مشيري يكي از دوستاي كلاس زبانمه از اون دخترهاي هفت خط روزگار ، هر كسي چيزي مي خواد ، مياد سراغ منا مشيري ، يكي دو بار ناظممون به خاطر فروختن لوازم آرايش و سي دي هاي غير مجاز توي مدرسه، بهش هشدار داده بود . ولي اين بشر گوشش به اين حرفها بدهكار نيست ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
راست است، اعصابم خيلي ضعيف است، به‌طور وحشتناكي عصبي هستم ـ هميشه اينطور بودم، ولي به چه دليل ادعا مي‌كنيد كه ديوانه باشم؟ بيماري حس‌هاي مرا تند و شديد كرده است ـ ولي آنها را نابود ننموده ـ و يا سست و ضعيف نساخته است. حس شنوايي من از تمام حس‌هاي ديگر دقيق‌تر و ظريف‌تر بود. تمام اصوات آسماني و زميني را شنيده‌ام. از جهنم نيز چيزهاي زيادي به گوشم رسيده است. چطور ممكن است ديوانه باشم؟ دقت كنيد، ملاحظه بفرمائيد كه چگونه با تندرستي و آرامي قادرم سراسر داستان را برايتان حكايت كنم. چگونه اين فكر براي اولين بار به مغز من رسوخ نمود خودم هم نمي‌دانم، ولي، همين كه جايگزين گرديد، شب و روز مونس و محشور من شد. قصد و نيتي در كار نبود. هوي و هوسي هم وجود نداشت. مردك پير را دوست مي‌داشتم. هرگز آسيبش به من نرسيده بود. هرگز توهين به من نكرده بود به طلاهايش كوچكترين تمايلي نداشتم. به نظرم اين چشم او بود، آري، خودش بود، يكي از آنها به چشم كركس شباهت داشت، چشمي بود آبي كمرنگ و لكه‌اي بر بالاي سياهي آن قرار داشت. (((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شب عروسیه،میگن عروس رفته تو اتاقلباسهاشو عوض کنه هرچی منتظرشدن برنگشته،دروهم قفل کرده،داماد سراسیمه پشت درراه میره داره ازنگرانیو ناراحتی دیوونه میشه.مامان بابای دختره پشت در داد میزنند:مریم،دخترم درو بازکن،مریم جان سالمی دخترم؟آخرش داماد طاقت نمیاره باهرمصیبتی شده درو میشکنه میرن تواطاق.مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده،لباس سفید قشنگ عروسیش با خون یکی شده،ولی رولباش لبخنده!همه ماتو مبهوت دارن ب این صحنه نگاه میکنند.کناردست مریم یه کاغذهست،یه کاغذ که با خون یکی شده.بابای مریم میره جلو،هنوزم چیزی روکه میبینه باور نمیکنه، بادستهائی لرزان کاغذو برمیداره،بازش میکنه و میخونه:سلام عزیزم،دارم برات نامه می نویسم،آخرین نامه زندگیمو(((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
وقتی خورشید طلوع كرد از پشت پنجره كلبه ای قدیمی شمع سوخته ای را دید كه از عمرش لحظاتی بیش نمانده بود. به او پوزخندی زد و گفت : دیشب تا صبح , خودت را فدای چه كردی ؟ شمع گفت : خودم را فدا كردم تا كه او در غربت شب غصه نخورد. خورشید گفت : همان پروانه كه با طلوع من ترا رها كرد ؟ شمع گفت : یک عاشق برای خوشنودی معشوق خود همه كار می كند و برای كار خود هیچ توقعی از او ندارد زیرا كه شادی او را , شادی خود می داند. خورشید به تمسخر گفت : آهای عاشق فداكار ، حالا اگر قرار باشد كه دوباره بوجود آیی , دوست داری كه چه چیزی شوی ؟ شمع به آسمان نگریست و گفت : شمع ، دوست دارم دوباره شمع شوم. خورشید با تعجب گفت : شمع ؟ شمع گفت : آری شمع ؟؟؟ دوست دارم كه شمع شوم تا كه دوباره در عشقش بسوزم و شب پروانه را سحر كنم. خورشید خشمگین شد و گفت : چیزی بشو مانند من تا كه سالها زندگى كنی , نه این كه یک شبه نابود و نیست شوی. شمع لبخندی زد و گفت : من دیشب در كناره پروانه به عیشی رسیدم كه تو در این همه سال زندگیت به آن نرسیدی !!! من این یک شب را به همه زندگی و عظمت و بزرگی تو نمی دهم. خورشید گفت : تو كه دیشب این همه لذت برده ای پس چرا گریه می كنی ؟ شمع با چشمانی گریان گفت : من برای خودم گریه نمی كنم , اشكم من برای پروانه است كه فردا شب در آن همه ظلمت و تاریكی چه خواهد كرد و گریست و گریست تا كه برای همیشه آرامید


ارسال توسط نــاهـــــیــد
روز عقد كنان دختر خاله اش ، با سوزن و نخ قرمز زبان مادر شوهر را مي دوخت سفره عقد را هم خودش انداخته بود . به دوخت و دوز پارچه اي كه روي سر عروس داشتند قند مي سائيدند به كار بود كه مرد آن حرفها را زد. تير خلاص، زبان ماري گزنده اش سابقه دار بود اما نه جلوي آنهمه زن و مرد كه قند مي سائيدند ، انگار قندي در كار نبوده است، با ديگران مبهوت به مرد نگاه كرد . چرا هيچ كدامشان حرفي نزدند؟ چرا دخت خاله اش پا نشد و يك سيلي به گوش برادرش جواد نزد؟ مگر دختر خاله اش هم بازي و يار غار او نبود ؟ مگر جاسوس يك جانبه نبود و هر كاري جواد مي كرد خبرش را به او نرسانيده بود؟ مگر راست نبرده بودش سر رختخواب در پستو انداخته شده و...؟ مرد گفته بود: الماس ، از اطاق عقد برو بيرون . شكون ندارد. تو زن مشئومي هستي ، تو بچه ناقص الخلقه به دنيا آورده اي. فيروز را بارها پيش دكتر برده بودند. دكتر گفته بود : وصلت قوم و خويش نزديك ... از نظر ژنتيك... به يك كلام بچه منگل بود . اما همش كه تقصير الماس نبود . گويا زن و مرد با هم بچه را مي سازند. سوزن رفت به انگشت الماس و خون پارچه سفيد را آلود . زني كه قند مي سائيد قندها را سپرد دست زني كه كنارش ايستاده بود . الماس از اتاق و از خانه خاله بيرون زد و با تاكسي به سراغ قفل سازي كه پيشاپيش با او قرار گذاشته بود رفت و با همان تاكسي قفل ساز را به خانه آورد و قفل ساز به عوض كردن قفل خانه مشغول شد. پسرش را از رقيه گرفت و بوسيد . فيروز بلد بود بخندد . به لبها فشار مي آورد و لبها كج و كوله مي شد تا خنده كي نقش ببندد؟ به روي پدر نمي خنديد و به آغوش او هم نمي رفت.(((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ساعت دوازده ظهر به موسسه می رسم . مامان داره چکهای شرکتهای خطوط هوایی که طرف قرارداد با موسسه هستند رو امضا می کنه . آقا کامران وارد اتاق میشه ، وقتی می بینه مامان سرش به کارهای مالی گرمه با چشمک به من می فهمونه که باید دنبالش برم بیرون . پشت در به من میگه : سپیده می خوام با یه فیلسوف آشنات کنم . میگم : فیلسوف ؟ با لبخندی مغرورانه میگه : بله یه فیلسوف جهانی ! میگم : آقا کامران آخه من از فلسفه چی می دونم ؟ من هیچ فیلسوفی رو هم نمی شناسم . آقا کامران در حالی که با اشاره از من می خواد دنبالش برم میگه : اما این فیلسوف تو رو می شناسه ! تعجب می کنم میگم : منو ؟! حتما شما منو بهش معرفی کردین ؟! میگه : نه ! عجله نکن ، خودت الان همه چیز رو می فهمی . (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
سلام راستش من دوست نداشتم در باره زندگیم چیزی بنویسم ولی با دیدین این وبلاگ نظرم عوض شد.منم سرنوشت خودمو می نویسم امیدم اینه که با نظر هاتون راهنماییم کنید ... داستان زندگی من از این جا شروع می شه که من سال اول دانشگاه بودم ترم 2 و با همون حال و هوای مدرسه وارد دانشگاه شدم من دختر خیلی خیلی مغروری بودم یه جوری که احساس می کردم هنوز اون پسری که بخواد وارد زندگی من شه هنوز به دنیا نیومده شدیدآ آدم خود خواهی بودم چون بهم زیادی گفته بودن خوشگلی و در عین حال خیلی شاد بودم همه اش می خندیدم همه فکر می کردن من خوشبخترین آدم رو زمینم من 17 سالگی تونسته بودم وارد یه دانشگاه خوب شم ترم اول همین جوری گذشت ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
اسمم را به خاطر ندارم اما میگویند نامم غوغاست ... به آینه که مینگرم عمری بیش از حرف مردم از من گذشته است ... 20 بهار نه 20 خزان را به نظاره نشسته ام .... هنوز یک سالمم نشده بود که سنگینیه یه اسم جدید رو ، رو شونه هام تحمل کردم ، بچه ی طلاق ... پدرو مادری که عاشق هم بودن حالا از هم جدا شده بودن ... از حق نمیگذرم من موندم و مادری که فرشته بود و پدربزرگ و مادر بزرگی که نظیرشونو هیچ جا ندیدم اما ... با لمس جای خالی پدر ، با حسرت دستایی که هیچ وقت رو سرم کشیده نشد ، با بغضی که وقتی نگاه پدری رو به دخترش میدیدم امونم و میبرید ... سال ها میگذشت و تو آینه میدیدم که غوغا بزرگ میشه ... دوران طلایی ای رو پشت سر میذاشتم ، بچه ی درس خونی بودم تا پایان دوره راهنمایی شاگرد ممتاز بودم ، شاعر برتر استانی و ورزشکار رزمی بودم ، مقام های زیادی تو سطح استان و کشور داشتم ... اما جای یه چیز تو زندگیم خالی بود ، جای عشق ... من از مردا متنفر بودم ، از 14 سالگیم خواستگارای زیادی داشتم ، دختر زیبایی بودم هیچ کس نمیتونست جذابیتو گیرایی چشمامو نادیده بگیری ، به راحتی میتونستم با یک نگاه هر پسری رو اسیر خودم کنم ، اما از پسرا خوشم نمیومد بیشتر دوست داشتم ازشون انتقام بگیرم اما دل انتقامم نداشتم ... تا یه روز ... 16 سالم بود تو تکاپوی عروسی دختر خاله ی مامانم بودیم یه شماره ی ناشناس بهم زنگ میزد چند بار تلفن و جواب دادم اما حرف نزد فقط به صدام گوش میداد ، تصمیم گرفتم دیگه جواب ندم ، پیام های عاشقانه میفرستاد هرشب تا 4 صبح زنگ میزد و پیام میداد اما بهش محل نمیذاشتم((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
هستر بازوانش را دور گردن ارتور حلقه کرد و سر او را روی سینه اش گذاشت او سعی کرد هستر را از خود دور کند اما هستر نمی خواست ائ را از دست بدهد با گریه گفت: تو منو می بخشی همه از من متنفرند خدا هم از من متنفر است من این نفرت ها را می توانم تحمل کنم اما تو دیگر نمی توانی از من متنفر باشی ارتور چون با این نفرت تو نمی توانم دوام بیاورم. هستر دقایقی او را در آغوش گرفت سپس ارتور به چهره اش نگاه کردحالا دیگر او عصبانی نبودبا ناراحتی گفت:میبخشمت هستر خداوند می داند که ما بدترین آدم در نیا نیستیم . راجر چلینگ ورث از ما هم بدتر است. قلب این مرد سیاه تر از ماست.هستر من و تو هیچوقت نمی خواستیم کسی را اذیت و آزار کنیم. هستر گفت: هرگز ! تنها گناه ما به دنیا آوردن کودکی است که حاصل عشق ما بوده است نه نفرت یادت می آید؟ - بله یادم می آید.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
چلینگ ورث گفت:مواظب باش،هستر! اما هستر،سرش را بالا گرفت و گفت:تو می توانی ماجرای من آقای دایمس دال را به همه بگویی.آنها ممکن است روزی را ببخشند،اما تو مرد بدجنس و بدذاتی هستی.هرگز ما را نمی بخشی.هیچوقت از تنبیه ما دست بر نمی داری. چلینگ ورث به آرامی به هستر می نگریست.هستر توانست برای لحظه ای برق عشق را در چشمانش ببیند. چلینگ ورث،با لبخند گرم ومحزونی گفت:دلم برایت می سوزد.تو زن خوبی هستی،ازدواج من با تو اشتباه بود.می دانم برای تو شوهر خوبی نبودم. هستر غمگینانه گفت:من هم دلم برای تو می سوزد.تو مرد خوب و دانایی بودی.من اذیتت کردم و حالا تو،تبدیل به یک شیطان شدی.قلبت مالامال از نفرت است.من از تو چیزی نمی خواهم تو نمی توانی مثل گذشته به خلق و خوی ثابقت برگردی و آقای دایمس دال را به خاطر گناهش ببخشی؟این عفو و برای قلبت مفید آرام بخش است و باعث می شود تا دوباره مرد خوبی شوی.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد

بعد ازمدت کوتاهی ،هستر از زندان آزاد شد.او به خانه کوچکی به خارج از شهر نقل مکان کرد.او دوستی نداشت،اما همیشه مشغول کار بود. برای دخترش لباس های زیبا میدوخت.وقتی مردم این لباس های زیبا را می دیدند از او می خواستند تا برای آن ها هم لباس های قشنگ و زیبل بدوزد. او از کارش پول در می آورد.با مقدار کمی از پولش غذا تهیه می کرد اما بیشتر پولش را به دیگران می داد. مردم وقتی او را در خانه می دیدن چیز های بدی در باره اش می گفتند.وقتی هستر به دیدنشان می رفت با برخورد سرد و غیر دوستانه آن ها مواجه می شد. بچه ها در شهر دنبالش می کردند و بر سرش فریاد می کشیدند.عده ای از مردم که آن نماد ننگ ونفرت را روی سینه اش می دیدند راهشان را کج می کردند.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
چیلینگ ورث گفت: من فقط میخواهم یک چیز رابدانم،پدر این بچه کیست؟ هستر در چشمهایش نگریست وگفت:نپرس.تو هیچ وقت نخواهی فهمید. دکتر پیر گفت:شاید مردم شهر هیچوقت از راز تو باخبر نشوند،اما من این مرد را پیدا میکنم.اگر او را ببینم مشناسمش.وبعد من می دانم و او! بوستون مساچوست تنها بیست سال قدمت دارد.شهر کوچکی است با یک میدان،یک کلیسا یک زندان کوچک،یک روز صبح در ماه ژوئن،درب زندان باز شد و زن زیبایی از درون زندان بیرون آمد.اسمش هستر پرین است. کودکی در آغوشش است و حرف “A” به معنای زن زناکار چون نماد ننگ و رسوائی بر پیراهنش نقش بسته است.پدر این بچه کیست؟هیچکس نمی داند هستر هم هرگز نخواهد گفت. آنگاه پیرمرد ناشناسی وارد شهر شد و هستر خیلی ترسید.این مرد کیست؟چه قصدی از آمدن به این شهر دارد و چرا هستر پرین از او می ترسد؟ فصل یک:هستر پرین درسال های آغازین ۱۶۰۰ بوستون ماساچوست تنها یک شهر کوچک بود.در خارج از شهر یک ساختمان تیره رنگ کوچک دیگری وجود داشت.این ساختمان زندان بود.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
فروشنده‌ای مست و دانشجویان، پیرزنی شوهردار که دارد پی دستور می‌رود، کلفتی که خانه‌ی رفیقه‌اش بوده و دیرش شده، در خیابان به چشم می‌آیند. دو درشکه‌چی هنوز در ایستگاه ایستاده‌اند، خانمی دارد به آهستگی از کنارشان رد می‌شود، کودکی شب‌بیدار که همه او را می‌شناسند، ملوانی و مردی متشخص که کلاه سیلندر به سر دارد به دنبال خانم راه افتاده‌اند، هر یک از این دو مشتاقانه قدمهای بزرگی برمی‌دارد تا پیش از دیگری به او برسد. آنگاه دو پسر بچه وارد می‌شوند که دارند بلند بلند حرف می‌زنند و سیگار به دهان دارند، پشت سرشان خانمی دیگر، و باز خانم دیگری… به تعطیلی آلهامبرا چیزی نمانده؛ نیمه‌شب به‌زودی فرا می‌رسد. جمع بزرگی از زن و مرد به بیرون سرازیر می‌شوند، خنده‌کنان، فریاد‌زنان، از گرما و چراغهای گازی بی‌شمار کلافه، عرق کرده و ملتهب از شراب.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آیا این امکان دارد که بشر، ناگهان در برابر دیدگان سایر مردم از روی کره ی زمین ناپدید شود؟ پیش از آنکه به این پرسش پاسخ گویید بهتر است به ماجرای مردی بنام « دیوید لنگ » نگاهی بیندازیم. این رویداد شگفت انگیز به یک چشم برهم زدن، در یک بعد از ظهر روشن و آفتابی روز ۲۳ سپتامبر سال ۱۸۸۰ در مزرعه ی دیوید لنگ که در چند کیلومتری شهر «گلاتین» در ایالت تنسی واقع است اتفاق افتاد. مکانی که این رویداد در آن رخ داد، یک محل خوش منظره و باصفا بود. خانه ی دیوید یک خانه ی آجری بود که درختان تاک، دیوارهای آن را پوشانده بود. و رو به روی آن، چهل جریب چراگاه قرار داشت که دام ها در آن به چرا می پرداختند، و تابستان گرم و طولانی، چمن های این چراگاه را سوزانده بود. در بعد از ظهر آن روز، دو فرزند دیوید که یکی هشت ساله و دیگری یازده ساله بود، با یک ارابه ی چوبی کوچک که پدرشان آن روز صبح برایشان خریده بود، بازی می کردند.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .رنگ چشاش آبی بود .رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .دوستش داشتم .لباش همیشه سرخ بود .مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .دیوونم کرده بود .اونم دیوونه بود .مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم گفت: دارم میمیرم گفتم: یعنی چی؟ گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟ گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد. گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟ فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شیدا با دیدن آن صحنه سکوت را جایز ندید و با لحنی که ترس و اضطراب در آن مشهود بود آستین لباس فرهاد را فشرد و التماس کنان گفت: _" فرهاد ترو خدا ولش کن... داری میکشیش... خواهش میکنم فرهاد... به خاطر من... " با حرفهای شیدا دستهای فرهاد کم کم شل شد و بهنام را رها کرد، پیکر زخمی بهنام بر روی زمین ولو شد، او هیچ قدرتی برای حرف زدن نداشت، فرهاد که از فرط خسته گی به نفس نفس کردن افتاده بود، انگشت تهدیدش را بسوی او نشانه گرفت، گفت: _" من و شیدا همدیگر رو دوست داریم، اگه فقط یه بار دیگه بشنوم مزاحمش شدی دفعۀ بعد بهت رحم نمیکنم خونت رو میریزم... حالیت شد؟ " بهنام نای هیچ گونه حرفی را نداشت و فقط توانست به آرامی سرش را تکان دهد، فرهاد قانع شد و همراه شیدا بطرف در خروجی آپارتمان براه افتاد، در لحظه آخر بهنام نگاه کینه توزانه ای به سوی فرهاد روانه کرد... در طول راه برگشتن شیدا جرأت نکرد در برابر چهرۀ عصبی فرهاد هم کلام شود، صدای خوش آواز جیر جیر پرندگان سکوت خاموش خیابان را می بلعید ولی آن دو چنان در افکار خود غوطه ور بودند که نه تنها صدای آواز پرندگان را نمی شنیدند و بلکه هوای لطیف بهاری را هم حس نمی کردند، آن اتفاق تلخ باعث شد تا روز زیبایشان خراب شود، پس از لحظاتی فرهاد از حرکت ایستاد سکوت بینشان را شکست، نگاه عاشقانه ای نثار شیدا کرد، گفت: _" شیدا خیلی دوستت دارم... دلم میخواد فقط مال من بشی... فکر جدایی از تو دیوونه ام میکنه... (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
فرهاد حرف آخرش را زد و باعث شد حامد سکوت اختیار کند، او می دانست نصیت کردن به فرهاد بی فایده است و از تصمیمش صرف نظر نمی کند، سایۀ سکوت بر فضای دوستی آنها گسترده شد و در افکار پریشان خود غوطه ور بودند... بعد از چند دقیقه حامد با صدای در آپارتمان از جایش برخاست و یکراست بسوی در رفت، بعد از لحظاتی صدای گرم و خوش طنین شیدا در گوش فرهاد پیچید، او سرش را به جانب صدا برگرداند و نگاهش با چشمهای شیدا گره خورد، شیدا وقتی متوجه حضور فرهاد شد فوری خود را به کنارش رساند و آهسته گفت: _" فرهاد... باید باهات حرف بزنم... " فرهاد رویش را از او برگرداند، گفت: _" دیگه حرفی بین ما نمونده، پدرت لطف کرد ناگفتنی ها رو گفت، ولی ازت توقع نداشتم شیدا...(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شب خواستگاری فرا رسید، همان طور که شیدا سفارش کرده بود، فرهاد آن شب به ظاهر خود خیلی اهمیت داد، کت و شلوار خاکستری روشن که از دوست صمیمی اش (حامد) امانت گرفته بود و همچنین کراوات زرشکی رنگی به تن داشت، موهای خرمایی خوش حالتش را با استفاده از ژل مو به سمت بالای سرش حالت داده بود و با صورتی اصلاح کرده واقعاً جذابیت چهره اش چند برابر شده بود، فرهاد دسته گل زیبا و بزرگی تهیه کرده بود، در آن شب تاریک نیمۀ دوم اریبهشت آسمان همچون مخملی سیاه رنگ به تمام آنچه که در زمین خودنمایی می کرد، پوشش داده بود، از ابرهای تیره که حکایت از بارش باران را می کردند، اثری نمانده بود و تنها باد خنک بهاری به ملایمت می وزید که بر پیکر سخت کوش آدمی جا خوش می کرد، نور کم ستارگان اندکی اطراف آسمان سیاه را روشن نشان می داد، عاقبت قامت ورزیده و برازندۀ فرهاد جلوی در خانۀ بزرگی ایستاد، او چند نفس عمیق کشید و سینه اش را از هوای آزاد پر کرد کمی سر و وضعش را مرتب کرد و دسته گل را اندکی در دستش جا به جا کرد و با اعتماد به نفسی که در او نمایان بود زنگ آیفون را فشرد، بدون اینکه برای کسی مهم باشد پشت در کیست؟ در از هم گشوده شد، فرهاد با دیدن حیاط بزرگ آن خانه دهانش از تعجب باز ماند، دور تا دور خانه از درخت و گل های مختلف پوشانده بود و استخر بزرگی که معلوم بود آب زلالش تازه عوض شده بود و به صورت شاعرانه ای از آن فواره می زد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
اواخر عصر بود، خورشید بعد از یک روز طولانی نور افشانی کردن می رفت تا در پس کوه های بلند به آرامش برسد، نسیم خنک بهاری در آن هنگام از روز وزیدن را آغاز کرده بود و ابرهای تیره را با خود به پهنای آسمان شهر می کشاند، انتظار می رفت که شبی بارانی در پیش باشد، در آن موقع شلوغی عصر، کماکان مردم بی توجه به تاریکی آسمان در حال فعالیت بودند، پسرک نگاهی به فضای خاموش آسمان ابری انداخت، او در انتظار شنیدن صدای پایی آشنا بود، بعد از چند دقیقه که از موعد قرار گذشته بود، ولی اثری از آن که فرهاد انتظارش را می کشید نبود، او هراسان از روی نیمکت برخاست و با نگاهش اندکی اطراف را کاوید اما اثری از شخصی پیدا نکرد، اجازه نداد فکر و خیال بد به ذهنش راه پیدا کند و با این نیت که شاید مشکل خانوادگی برایش پیش آمده باشد خیال خود را آسوده کرد، او مجدداً بر روی نیمکت جای گرفت و با ظاهر خونسردی پا روی پا انداخت، با خواندن روزنامه ای که در دستش بود، خود را مشغول کرد، بعد از دقایقی با شنیدن صدای دخترانه ای رویش را بطرف جانب صدا برگرداند، که می گفت: _" متاسفم که دیر کردم... " فرهاد از جایش برخاست و با لبخند دلنشینی گفت: _" ایرادی نداره... حالا چرا سرپا وایستادی... بیا بشین... " دخترک بدون اینکه سکوت را بشکند با زدن لبخند شیرینی اکتفا کرد و متین و باوقار بر روی نیمکت کنار پسرک جای گرفت(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب