دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید

گالری تصاویر سوسا وب تولز 

 

آرام،آرام می گذشتم از جایی که حتی آن را در رویا هم نمیدیدم .مکانی که تصورش برای هر کس غیر قابل باور بود اما توانستم بادرد شیرنش آن رابرای دیگران به تصویر بکشم . به مکانی رسیدم که در آن برای رسیدن به خوشبختی دو چیز را کلید موفقیت میدانستند و من مشتاقانه به دنبالش در همان مکان می گشتم تا بتوانم با کمک آن دو کلید خوشبختی را یعنی مسیر خوشبختی را بر روی آینده ی خود باز کنم اما هرچه گشتم نتوانسم پیدایش کنم از فردی که در آن نزدیکی بود پرسیدم آیا تو می دانی کلید خوشبختی چیست؟گفت یعنی تو نمی دانی؟! گفتم نه !گفت خیلی ها هستند که به دنبالش می گردند ولی آن را هیچ جا پیدا نمی کنند که خوشبختی مانند تاجی بر سر همه ی انسان هاست چه فقیر چه ثروتمند چه سالم چه بیمار و....... نشسته است . گفتم چرا؟!گفت:((چون هر کس به نداشته هایش فکر می کند و دیگری به داشته های دیگری که ندارد فکر می کند و این طور می شود که توقع ها بالا می رود و هیچ کس هیچ وقت فکر نمی کند که خوشبخت است و کلید خوشبختی آن است که هر آنچه که داریم و دیگری ندارد هر آنکس که این طور فکر کند به معنای واقعی خوشبختی را با قلبش احساس کرده است.))




ارسال توسط نــاهـــــیــد
وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم. یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟ از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت. با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانه‌ام را بردارد(((( بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید ))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
یونس صورتش گرد بود و مجتبی چهارگوش. به علاوه یونس دماغ‌اش گرد بود و موهایش فرفری و مجتبی نه. تا به حال چند بار به دماغ یونس دست کشیده بودم و زبری خاصی را زیر انگشتانم احساس کرده بودم. به یونس می‌گفتم: - دماغت زبره . . مجتبی جبهه را با دانشگاه اشتباه گرفته بود. اغلب مشغول خواندن یا نوشتن بود. ابروهایش به هم پیوسته بود و چانه‌ای تیز داشت و موهایش زودتر از حد معمول سفید شده بود. ناهارمان را خورده بودیم وسه نفری توی سنگر لم داده بودیم. گاه گاهی صدای خمپاره‌ای از دور به گوش می‌رسید و اگر محل انفجار نزدیک‌تر بود سقف سنگر تکانکی می خورد. یونس روی سرش چفیه‌ی خیسی انداخته، به پشت خوابیده بود. هر چه بچه‌ها در گوشش می خواندند که بابا این جور خوابیدن، خوابیدن شیطانی است به گوشش نمی‌رفت که نمی‌رفت. مجتبی مشغول نوشتن خاطراتش بود که یکهو مهدی دم در پیدا شد. نفس نفس می زد: - یکی زخمی شده. .خون زیادی ازش رفته. پاشید برید بهداری. خون لازم دارند مجتبی با همان لحن آرام و صدای نمیه‌بلندش پرسید: - کی بوده؟ که مهدی رفته بود. همیشه مجتبی تو این جور کارهای ایثارگری پیش قدم بود و پدر خودش را در می آورد. نیم‌خیز شد بالا سر یونس و تکانش داد: - پا شو. . . پاشو . . .عملیاته.. هی پاشو پاشو عملیاته یونس بیدار شد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم. مدتها بود می خواستم برای سیاحت از مکانهای دیدنی به سفر بروم. در رستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهای لیست نوشته شده بود: غذای رژیمی می خورید؟ … نه نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد: - آقا… میشه کمی پول به من بدی؟ - نه کوچولو، پول زیادی همراهم نیست. - فقط اونقدری که بتونم نون بخرم - باشه برات می خرم صندوق پست الکترونیکی من پُر از ایمیل بود. از خواندن شعرها، پیامهای زیبا و همچنین جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بودم. صدای موسیقی یادآور روزهای خوشی بود که در لندن سپری کرده بودم. آقا …. میشه بگی کره و پنیر هم بیارن؟ آه یادم افتاد که اون کوچولو پیش من نشسته.(((( بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید ))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
سارا روي ميزش نشسته بودو مثل هميشه مشغول نقاشي كشيدن بود.معلم درحال ديدن مشق هاي بچه ها بود.وقتي به ميز سارا رسيد گفت:سارا مشق هاتو رو ميز بذار سارا دست از نقاشي كشيد سرش را پايين انداخت و گفت:ننوشتم . معلم كه از تكليف نداشتن سارا عصباني شده بود از او خواست تا دفتر مشقش را روي ميز بگذارد سارا دفتر را از توي كيفش در آورد و به معلم داد.معلم دفتررا باز كرد,ورق زد و ورق زدو روي اخرين برگ سفيد دفتر سارا براي پدرو مادر او دعوتنامه نوشت. فرداي ان روز سارا بازهم بدون مشق به مدرسه رفت.وقتي معلم به سارا رسيد,سارا دوباره سرش را پايين انداخت و گفت : ننوشتم معلم دفتر را برداشت و به نامه نگاه كرد حتي امضا هم نشده بود ! معلم گفت : بعد از زنگ وايسا زنگ كه خورد همه ي بچه ها بيرون رفتند سارا به سمت ميز معلم رفت معلم با عصبانيت به سارا گفت:چرا مشقاتو نمينويسي؟چرا پدرو مادرت مدرسه نميان؟چه پدرو مادر بي خيالي داري تو...وسارا تنها چشم هايش را به زمين دوخته بود معلم سرش داد كشيد : چرا جواب نميدي؟ سارا با بغض گفت : اگر پدرو مادرم نمرده بودند , اگر مجبور نبودم تا پيش خاله و شوهر خالم زندگي كنم ... اگر خالم مريض نبود ... اگرشوهر خالم معتاد نبود ... اگر مجبورم نميكردند سر خيابون گدايي كنم ... شايد مشقامو مينوشتم . چشمای معلم پراز اشک شد ؛ سرش را پايين انداخت و آرام گفت : برو بيرون سارا . . . !


ارسال توسط نــاهـــــیــد
اسمش سارا بود دخترکی ظریف با موهای خرمایی ؛ دست هایش نازک تر از ساقه های گل بود . ابروانش هم مانند تیری قلب هر بیننده ای را می شکافت و چشم هایش نیز آدم را محو تماشایش می کرد ؛ روزها میگذشت و من لحظه ای نمی توانستم بدون او سپری کنم.لحظه هایی که دیگر مثل طلا برایم ارزشمند شده بود. یک هفته ای شده بود که به قول خودش به مسافرت رفته بود.روز ها سخت تر از ایام مدرسه و ایام مدرسه سخت تر از روزها میگذشت.... ظهر بود و هوا گرم ؛آفتاب سوزان به جوانه عشق من همواره می تابید ولی رشد این جوانه سوسوی چراغ دلم را کم رنگ تر میکرد فکر میکنم اولین جمعه ای بود که به بیرون نمی رفتم وحال خودم را هم نداشتم و خدا را شکر کاناپه وزن من را تحمل میکرد. در حال دیدن اخبار بودم که ناگهان تصویر فردی را دیدم که همیشه جلوی چشمانم بود ولی من او را نمی شناختم بعد از کمی جستجو دنبال سارا او را در یکی از زندان های شهر تهران به راحتی پیدا کردم و تقاضای ملاقات کردم دو سه باری دست رد به سینه ام زدند ولی بعد از یک هفته توانستم او را ببینم خیلی سوال ها داشتم که مثل خوره روحم را میخورد ولی فقط دوست داشتم بدانم که صورت او هم مثل صورت من شکسته شده؟ صدای قدم هایم مدام در گوشهایم انعکاس و انعکاس میکرد.در را باز کردم چهره اش دیگر من را متحیر نمیکرد ! بدون سلام گوشی را برداشتم و آهسته گفتم:واقعیت داره؟ ناگهان صدای خنده اش زندان را پراز چشم های متحیر کرد من هم خنده ام گرفت ؛ نه به خنده های فریبنده اش!! من فقط به گرگی میخندیدم که مثل کارتون ها به ببره ای میخندید؛ به بره ای زخم خورده !!!


ارسال توسط نــاهـــــیــد
صدای نفس هایش تنها صدایی بود که شنیده می شد اما کسی نمی شنید.با زحمت دستهایش را در جیب بغل کتش کرد و بسته قرص را بیرون آورد.درش را باز کرد و یکی برداشت.اما از دستش روی میز افتاد. تلفن زنگ خورد. دستش را دراز کرد تا تلفن را بردارد اما دستش به تنگ ماهی خورد و ماهی به زمین افتاد و تنگ شکست.ماهی کوچک روی زمین تقلا می کرد و دست مرد به تلفن نمی رسید. صدای نفس هایش با دهان بسته و دهان باز و نفس های بی صدای ماهی یکی شده بود. گربه کوچک از گوشه ی اتاق پرید و ماهی را به دهان گرفت. مرد با تلاش بسیار از جایش بلند شد و گوشه ی میز را گرفت.تلفن زنگ می خورد و زنگ می خورد.مرد تعادلش را از دست داد و روی گربه افتاد. فضای اتاق از جیغ گربه پر شد.ماهی از دهانش افتاد و با تلاشی دوباره آن را به دهان گرفت.زنگ تلفن ول کن نبود.اکنون صدای نفس های مرد و ناله ی خفیف گربه و دهان باز ماهی آهنگ اتاق بود و مرد هرچه زودتر می خواست تلفن قطع شود اما هم چنان و هم چنان زنگ می خورد.اندکی بعد نه صدای نفس های مرد بود و نه صدای ناله های گربه و نه دهان باز ماهی.عنکبوتی قرص را از روی میز به دوش کشید. در حال رفتن به لانه بود و در فکر این که چه غذای لذیذی گیرش آمده!تنها صدای بوق ممتد تلفن در اتاق به گوش می رسید و به گوش نمی رسید.... ‍


ارسال توسط نــاهـــــیــد
یک وقت هایی فکر میکنم مرد بودن چقدر می تواند غمگین باشد. هیچ کس از دنیای مردانه نمی گوید. هیچ کس از حقوق مردان دفاع نمیکند. هیچ انجمنی با پسوند «… مردان» خاص نمیشود. مرد ها نمادی مثل رنگ صورتی ندارند. این روزها همه یک بلند گو دست گرفته اند و از حقوق و دردها و دنیای زنان می گویند. در حالی که حق و درد و دنیای هر زنی یکی از همین مردها است. یکی از همین مردهایی که دوستمان دارند. وقتی میخواهند حرف خاصی بزنند هول می شوند. حتی همان مرد هایی که دوستمان داشتند ولی رفتند… یکی از همین مرد های همیشه خسته. از همین هایی که از 18 سالگی دویدن را شروع میکنند. و مدام باید عقب باشند. مدام باید حرص رسیدن به چیزی را بخورند. سربازی، کار، در آمد، تحصیل… همه از مرد ها همه توقعی دارند. باید تحصیل کرده باشند. پولدار، خوشتیپ، قد بلند، خوش اخلاق، قوی… و خدا نکند یکی از اینها نباشند…((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامرو به خاطر طلاقش خوشحالم. ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بديهي هاشو و بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود. 7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد. دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد منصور كنار پنچره دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. منصور در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد ژاله داشت وارد دانشگاه مي شد. منصور زود خودشو به در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با ديدن منصور با صدا گفت: خداي من منصور خودتي.بعد سكوتي ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي ژاله هم سرشو به علامت تائيد تكان داد.منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم ميانشون بود بيدار شد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نزديك عصر بود و هوا رو به تاريكي مي رفت و من به كفشي فكر مي كردم كه قرار بود بخرم. ولي نمي دانستم آيا پول قلكم كافي است يا نه؟ به طرف طاقچه رفتم و قلكم را برداشتم و محكم به زمين كوباندم. پول هاي زيادي دراتاق پخش شد كه به نظر براي خريدن كفش كافي مي آمد. با عجله به طرف مادر رفتم و با هم به مغازه كفش فروشي رفتيم و كفش مورد نظر را خريديم. بعد از فوت پدر وضع مالي خوبي نداشتيم و مادر با سختي خرج زندگي را تامين مي كرد؛ خيلي خوشحال بودم چون از مسخره كردن دوستانم از كفش پاره ام خلاص شده بودم؛ در راه برگشت به خانه ناگهان چشمم به پارچه اي افتاد كه با خط درشت روي آن نوشته شده بود "بياييد شاديهايمان را تقسيم كنيم جشن عاطفه ها مبارك" يادم افتاد امروز جشن عاطفه هاست ؛ خيلي دلم مي خواست من هم به نوبه خودم دراين جشن سهمي داشته باشم ؛ بالاخره پس از كلي كلنجار با خودم تصميم گرفتم كفشهاي جديدم را هديه كنم ؛ سخت بود ولي خودم را راضي كردم ؛ از اين كارخيلي خوشحال بودم و در پوست خود نمي گنجيدم ؛ آن را كادو كردم و روي آن برگه اي نوشتم و چسباندم "تقديم به تو دوست عزيز" و به طرف پايگاه جشن عاطفه ها راه افتادم ؛ چند روز بيشتر به بازگشايي مدارس نمانده بود و من در حياط نشسته بودم به آسمان آبي نگاه مي كردم ؛ ناگهان زنگ در به صدا درآمد پستچي بود، بسته اي كادو شده به من داد ورفت ؛ با تعجب به آن نگاه كردم روي آن نوشته اي آشنا ديدم در آن را باز كردم چشمم به كفشي افتاد كه خودم خريده بودم و به جشن عاطفه ها هديه كرده بودم


ارسال توسط نــاهـــــیــد
یکی بود یکی نبود تو یکی از شهر های ایران دو تا عاشقی بودند که مدت ها بود که با هم دوست شده بودند و میخواستندکه با هم ازدواج کنند .. و اون دوتا طوری عاشق هم شده بودند که همه آن ها رو لیلی و مجعنون میخواندد و عشق آن ها فرا گیر شده بود . پدر و مادر این دوتا که فهمیدندند این دوتا خیلی عاشق هم هستند و خیلی هم دوست دارند تصمیم گرفتند که این دو تا رو به هم برسونند تا دوتایشون خئوشبخت شوند و زندگی خوبی را شروع کنند . اما قبل از این که برن مراسم خواستگاری بابای پسر به دلیل کاری مجبور شد که از اون شهر بره و خانوادش هم با خودش برد اما پسره هر چند روز یه بار راه طولانی را می آمد تا به عشق خود سر بزنه .انقدر عاشق هم بودن که اگه هم نمیدیدند دیونه میشدند .((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ديرم شده بود.سريعا لباس هايم را پوشيدم وخودم را به سرخيابان رساندم.خيلي منتظر تاكسي شدم.بالاخره ماشيني نگه داشت وسوار آن شدم و به طرف محل كارم به راه افتادم.طبق عادت قبلي تاسوار شدم در كيفم راباز كردم تاكيف پولم را براي دادن كرايه در بياورم .چشمتان روز بد نبينه!فكر مي كنيد چه اتفاقي افتاده بود؟خدا به هيچكس نصيب نكنه.انگار آسمان باز شد واز اون بالا آبسرد تو سر من ريختند.هي خودم را سرزنش مي كردم!حواست كجاست ؟اول فكر كردم اشتباه مي كنم .وقتي كيفم را خوب گشتم ديدم بله نيست!واقعا نيست! كيف پولم نبود!يكبار ديگه بادقت گشتم نبود كه نبود. تازه يادم افتاد ديروزكه از ماشين پياده شدم اون را در نايلوني كه دستم بود گذاشتم وخلاصه اينكه هيچ پولي دركيف من نبود.مانده بودم به راننده چي بگويم.شما بوديد چكار مي كرديد؟ شايد اون فكر مي كرد من دارم دروغ مي گويم وچون مي خواهم پولش راندهم اين حرف را مي گويم.شايد هم وسط راه من راپياده مي كرد ومي گفت خودت برو. همين كه كيفم را مي گشتم چشمم به چيز جالبي افتاد كه فكري به نظرم رسيد. بهترين شانسي كه اوردم اين بود كه عابر بانكم در كيف پولم نبود. آب دهانم را قورت دادم وباخجالت به راننده گفتم: ببخشيد من كيف پولم راجا گذاشتم .مردم وزنده شدم تااين جمله راگفتم . راننده من را از آينه ماشين نگاهي كردو پس از چند دقيقه سكوت گفت:اشكال نداره خانم اصلاقابل شما رانداره. گفتم:اگه امكان داره بانكي ديديد نگه داريد تا من از عابرم پول بگيرم.راننده گفت :خانم من كه گفتم قابل شما را نداره مهمان من. گفتم:نه!نه!ناراحت مي شوم.بالاخره راننده بانكي نگه داشت و از عابرم پول گرفتم وپولش را دادم . راستي اگه اين اتفاق براي شما مي افتاد چكار مي كرديد؟من توصيه مي كنم اول حواستون را جمع كنيد تا كيف پول تون را جا نگذاريد.بعد از آن هم توصيه مي كنم در جاهايي از كيفتان غير كيف پولتان پولي را براي روز مبادا بگذاريد


ارسال توسط نــاهـــــیــد
یکی بو یکی نبود مثل تموم قصه های بچه ها میخوام از کسی بگم که تو خونش جون مردی بود .روزی روزگاری پسرک خوشکل و رشیدی از کوچه های عاشقی میگذشت که یکدفعه نگاهش به سوی دختری که کنار خانه ای ایستاده بود نشانه رفت و بعد سریع نگاه خود را از روی دختر بگرداند ولی نمیدونست چرا یه حس عجیبی پیدا کرده بود و دست و پاش شروع کرد به لرزیدن انگار یه حسی از درون بهش میگفت که به دختر نگاه کن دوباره ولی دختر دیگه پیدا نبود پسرک این را دانست که به خانه رفته است و باز هم این حادثه چند بار دیگه تکرار شد و دختر و پسر با یک دیگر چشم تو چشم شدن که انگار یه حس که امروزی ها بهش میگن عشق در نگاه بین آنها به وجود آمده بود پسرک بعد از یک ماه این جرات به خودش داد و نزدیک دختر شد و شماره خودش که بروی یک برگه نوشته بود به دختر داد‎((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید ))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد

سمیرا پرسید چیه خوشحالی پریسا؟ پریسا سرش را پایین انداخت ، به ناخن هایش نگاه کرد و با لحن بي تفاوتي گفت هيچي سمیرا روی صندلی کنار میز مطالعه نشست و کنترل تلويزیون را برداشت ‹که هیچی ... باشه مام که هویج پخته... آخرش که مجبوری بگی› وانمود کرد دارد کانال تلوزیون را عوض می کند و زیر چشمی به پریسا که هنوز با لبخند به گوشه ی ناخن هایش ور می رفت نگاه کرد گفت : باااااشه. اصلا شما هیچ وقت هیچی نگو . به جاش من تا دلت بخواد تعریفی دارم. منتظر به پریسا زل زد. پریسا با همان لبخند کمرنگ مرموزش از جا بلند شد. بی توجه به سمیرا یا صحنه ی تعقیب و گریزی که از تلویزیون پخش می شد رفت سراغ کشوی پایین تختش.وسایل در هم ریخته ی توی کشو را کمی جابجا کرد - ببینم تو ست مانیکور منو ندیدی - ست مانیکور؟؟ به به پریسا خانم ...خبریه ؟ بلند شد تا جعبه را که می دانست از دوماه پیش که از کنار شوفاژ جمعش کرده بود و گذاشته بود توی کمد پشت آینه پریسا سراغش نرفته بیاورد. همین طور که سعی می کرد پوست بیرون زده ی گوشه ی ناخن اش را با دندان جدا کند با بی خیالی گفت : تو هم که همیشه رو موج بادا بادا مبارک بادی. می خوام ریشه های اینارو بگیرم از صبح اعصابم رو خورد کرده اند.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
روی تکه کاغذی نوشت مرگ پایان خوشی است اگر که زندگی برایت بدتر از جهنم باشد.تیغ را محکم بین انگشتانش فشار داد و روی شاهرگش گذاشت .چشمانش را ارام بست و زیر لب شروع به شمارش کرد. یک دو سه مادر ببخش و خون فواره زد بر روی کاشی های سفید حمام.ناگهان از خواب پرید.ترسیده بود و نفس نفس میزد .گلویش هم کاملا خشک شده بود .به سمت آشپزخانه دوید و بطری آب را تا انتها سر کشید.هنوز قلبش به سان گنجشک میتپید . با خودش گفت عجب خوابی دیدما پوووووووف .جون دادن هم عجب دردی داره خوب شد به خاطر یه خیانت همچین کاری و با زندگیم نکردم لباس هایش را پوشید و به سمت خانه ی نامزدش حرکت کرد .باید کارش را یکسره میکرد .همچین زن گستاخ و بی حیایی به درد او نمیخورد . خیابان ها ی شهر کاملا خلوت بودند اسمان به رنگ طوسی در آمده بود و سکوت و غم از آسمان میبارید.حس وحشت به تمام سلول های خاکستری مغزش منتقل شده بود دست و پاهایش کمی می لرزیدند .(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
به نام خدای بی همتا تابستون بود و هوا بسیار خوب و دلچسب من هم طبق معمول همه تابستونا همه وسایلمو جمع کردم و رفتم خونه مادر جون برای چند روز بمونم . همسایه مادر جون اینا یک دختر به سن و سال من داشت و ما همیشه باهم همبازی بودیم. یک روز از این روزها که خونه مادر جون بودم در خونه زده شد میدونستم طبق معمول باید دوستم فرزانه باشه که اومده دنبالم بریم توی کوچه رفتم در و باز کردم و با فرزانه روبه رو شدم ،او به من گفت: با بچه محل های دوتا کوچه اون ور تر قرار بازی گذاشته بیام بریم اونجا منم از مادر جون اجازه گرفتمو همراه او شدم . تا اون موقعه آن بچه هارو ندیده بودم کم کم بعد از چند دقیقه با هم صمیمی شدیم و قرار شد بازی وسطی انجام بدیم که یهو زهرا گفت: بچه ها یه خونه نیمه ساخته اینجا هستش که هیچ کس پاشو اونجا نمی زاره می گن اونجا جن داره وقتی گفت جن یاد همکلاسی هام افتادم که همیشه در حال حرف زدن و داستان گفتن از جن بودند و باعث وحشت من از این موجود می شدند نمی دونم چرا اون روز یهو شجاع شدم و یهو پریدم وسط وگفتم : جن کجا بود .....اینا خرافاته می خوای برم تو اون خونه ثابت کنم بهت ؟((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
تاریک بود و اگر آن چند چراغ فکستنی هم توی خیابان نبود‌‌؛نمی شد آدم هاش را دید.از خش خش تند برگ های زیر پایشان می فهمیدی چه اندازه سرد است. لحظه ای بعد تنها دو نفر مانده بود وبادی که با آنها سر ستیز داشت و برگ های سیاهش را با نیرویی عجیب روی سرو تن آنها می زد.آنها هیچ حرفی میانشان نبود؛ دو متحرک بودند که هر کدام به جهتی دیگر اما باهم چشم دوخته بودند.یکی شان خیلی سردش شده بود وهی دستهاش را جلوی دهانش می گرفت و بعد در باد تکانشان می داد؛ اما نمی گذاشت قدم هاش از دیگری جا بماند. توی آن گرد وغبار ومه ای که می آمد و می رفت گاهی گمش می کرد؛ آنگاه میان صداهایی که از هر چهار طرف سمتش می آمدند‍٬می ایستاد٬رد خشش پاهاش را میگرفت و بعد میدوید طرفش. شهر تاریک تر شده بود و آنها چراغ هارا جا گذاشته و به نور ماهی که داشت کامل می شد دل باخته بودند.آسمان لحظه ای برقی زد و خیابان را روشن...هنوز دو سه نفری به دنبال سایه هاشان می دویدند. آنکه بلند بود شالش را درآورد و دور گردن او پیچاند؛ او در فکرش غرق ماه بود٬ آنقدر به آن نزدیک شده بود که هیچ چیز را جز آن ندید. زمانی روی از ماه گرداند به دستهاش که سرخ شده بودند نگاه کرد.بلند دست چپش را از کتش بیرون کشید. او بی درنگ با دست هاش٬ دستش را زنجیر کرد تا سرما را به او قرض دهد و عوضش گرما پس بگیرد؛ بعد سرش را بالا گرفت و به چهره ی بلند که دقیقا زیر نور ماه بود٬ نگریست:ابروان درهم کشیده وبه تاریخی دور چشم دوخته بود... یکهو بلند ایستاد وبه چند خرابه ی متروک نیمه پیدا اشاره کرد و چیزهایی گفت. او دستهاش را رها کرد٬ زیر یک درخت لخت ایستاد و بلند رفت... *** به دستهاش نگاه می کرد و گاه گاهی به صورتش نزدیک٬ تا ذهنش را با آنها گرم کند؛ اما هنوز در اندیشه ای بود که روی هیچ شاخه ای از آن درخت بند نمی شد ومکان را در تکامل خودش ثابت کرده بود٬ با صدایی که از آن سوی شهر می گریخت: دنگ.دنگ.. دنگ... طوفان برگ ها و هر آنچه که بر سر راهش قرار داشت را به هرطرف می کشاند و او هی دست از تنه ی لاغر درخت می گرفت.درخت از ریشه کنده شد و گرد وغبار بلندتر.شاخه های نازک معلق در هوا شلاقش می زدند.در این حال به دیوار تکیه کرد وماه را که داشت می گریخت، التماس می کرد نرود آن دورها.ماه غمناک رفت و جهان زیر دستان عریان او پنهان شد.باز آسمان برقی زد و صحنه را روشن: موهای بلند وتاریکی که باد آنها را از ریشه می کَند و بعد رعد که شانه هاش را لرزاند٬ آنگاه باران گرفت... شروع به دویدن کرد. آنقدر سریع که انگار می خواهد برود آن طرف جهان و ماه را با دستهاش بگیرد وفریاد بزند:چرا باد موهایم را باخود برد؟! چندین بارزمین خورد تا سر همان خیابان رسید. ماشینی قراضه با نوری کوچک به او نزدیک می شد. نگاهش را به زمین و انتهای آن انداخت:باران از خیابان ها بالا رفته بود و چیزهایی که هر کدام از جایی آمده بودند را با خود می برد. لحظه ای بعد روی آب ها نشست و به جای نا معلومی خیره شد...


ارسال توسط نــاهـــــیــد

خورشید با تمام توان خودش روی پیکرش میتابید.....از گوشه چشم نگاهی به حیاط همسایه کرد.دختری7-6 ساله که همیشه شنیده بود او را " ایرسا " صدا می زنند ، به شمعدانی های خانه آب میداد.وزیر لب آهنگی را زمزمه میکرد..صدای جیک جیک گنجشک ها و شرشر آب با هم آمیخته وفضای طرب انگیزی ایجاد میکرد. چک چک آب کولر داخل حیاط ردی را روی موزاییک ها به جا میگذاشت... دورتا دور حیاط پوشیده از گل های رز وشمعدانی بود که در میان سبزی های صاحب خانه کاشته شده بودند.... و دستشویی کنار حیاط....که انگار یادشان رفته بود برایش شیشه بگذارند. دخترک پشت اش به اوبود.با نگاهی ریزبینانه به او نگاه کرد...موهایی که با روبان هایی سبز دوطرفه بافته شده بودند و شلوارک نارنجی تنگ وکوتاه و پیراهن چین چینی آبی.... .ایرسا شیلنگ آب را روی پاهایش گرفت...و بعد آن را بست..و چند لحضه بعد به ناپدید شد.... حوصله اش سر رفته بود ...هر روز میامد واین حیاط را تماشا می کرد.اما جز منظره های تکراری چیزی نصیب اش نمیشد..سرش را بالا گرفت وبه گنجشک های روی تیر برق روبرویی خیره شد....که پاهایشان را نوبتی بالا و پایین میکردند...کاش چند تا از آن ها مال او بودند ...آنوقت.... با صدای گریه ای به خودش آمد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
اخرای شب بود رو تخت خسته و داغون نشسته بودم صدای تیک تیک ساعت و جیرجیرک ها به گوش میرسید اومد کنارم نشست افشین بغضمو پایین دادم و با صدای گرفته گفتم جونم چته ؟ امشب باید بهترین شب زندگیت باشه چرا داغونی؟ اشکم پایین اومد بخاطری اینکه شک نکنه بهش گفتم خیلی خوشحالم اشک شادیه و ازش خواهش کردم تو اولین شبمون تنها بذاره صدا الناز تو گوشم بود افشین من نمیتونم افشین نه چشمانم را بهم فشردم مانند یه سریال خاطرات پیش چشمم رژه میرفت من چیکار کردم ؟ بخاطر فرار از گرفتار شدن رهاش کردم همش پیش چشمم بود وجدانم صدای خنده هایش گریه هاییش را در گوشم میپیچاند و زمزمه میکرد داشتم دیوانه میشدم موهامو داشتم میکندم با چند قرص خواب به خواب فرو رفتم وقتی چشمانم را باز کردم او در کنارم ایستاده بود الناز تو اینجا؟ لباس عروس تنش بود دستشو دراز کرد با مکثی طولانی دستش را گرفتم و پاشدم منو به اغوش کشید انگار سال هاست از من دور بوده اما اما الناز من من هیس سکوت کن اندکی وقت بهم بده چشماتو تماشا کنم افشین بیا بریم کجا؟ شهری که فقط من و تو شادی باشه جایی که مال ماست ، شهر ارزوهامون پیشانی ام خیس عرق شده بود گرم شده بود که یهو داد کشیدم((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید ))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
روي تخت دراز کشيده بودم ک اروم چشمامو باز کردم...ديدم روي تخت نشسته و پشت ب منه و داره ب ديوار روب روش نگا ميکنه.تو فکر عميقي بود ک حتي بلند شدن منو نشنيد..از پشت بغلش کردم،برگشت و ب چشام نگاه کرد،دوباره سرش رو برگردوند.دستم رو روي گردنش کشيدم!بوي بدنش داشت ديوونم ميکرد ک اروم زير گوشش گفتم:دوست دارم!روي گردنش رو بوسيدم و اروم يقه ي پيراهنشو يکم باز کردم و دندونامو توي شونه اش فرو بردم!طعم خونش تو تموم اندامم پيچيده بود...قوي تر شده بودم!ولي ايندفعه فرق داشت!وقتي تموم شد،رفت کنار پنجره و پرده رو کنار زد،نور خورشيد ب تمام صورت و اندامش خورد..مثل بلور درخشيد!ب دستاش نگاه کرد و باورش نميشد.گفت:تو منو...و بوووووووووووممممم!ديگه چيزي ازش نمونده بود!ب خاکستر تبديل شد!همونطور بيخيال بقيه خون دور لبمو با انگشت جمع ميکردم و تو دهنم ميذاشتم،گفتم:اره!تبديلت کردم....!!چيزي نمونده بود جز خاکستر و خون و نيشخند روي لباي من!


ارسال توسط نــاهـــــیــد
این اواخر اشکان تمام مدت عصبی بود و سر کوچکترین مسئله ای صداش رو بالا می برد و آرامش خودش و سارا به هم می ریخت، احساس می کرد 3 سال زندگی مشترک به اندازه ی 10 سال پیرش کرده و بی تابی های سارا کارد رو به استخوانش رسونده بود، فکر شبای امتحانا، پیچوندن کلاسای درس، کار تو ساندویچی، دست فروشی و... دیوونه اش می کرد...فارغ التحصیل شدن براش شبیه کابوس شده بود و کار پیدا کردن وقتی هنوز، حتی سربازی هم نرفته بود، کابوسی بزرگ تر... جدی چرا یه روز با خودش فکر می کرد، عشق، باعث میشه به مشکلات زندگی غلبه کنه و توانش رو داره سارا رو خوشبخت کنه؟! خودشم از بازی که به زندگی خودش و سارا شروع کرده بود به تنگ اومده بود... تا جایی که امروز به نظر می رسید، دیگه راهی برای ادامه دادن براشون باقی نمونده، هر دو دنبال بهونه میگشتن تا یکم از فشار زندگی فرار کنن و وقتی برای نفس کشیدن و آرامش پیدا کنن. تو خلوت و تنهایی بارها به خودشون اعتراف کرده بودن که هرچند همدیگر رو دوست دارن، اما اگه به عقب بر می گشتن بخاطر مشکلاتی که باهاش مواجه شدن، هرگز این راه رو انتخاب نمی کردن... بعد از هر بار دعوا، سارا و اشکان با ناتوانی هر چه بیش تر، به شکافی که بی دلیل و سر کوچکترین مسئله ای در برابرشون شکل می گرفت خیره میشدن.(((( بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید ))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نزدیکای غروب بود، با بچّه ها قرار شد برای قدم زدن بریم بیرون، وسطای راه بچّه ها پیشنهاد کردن بریم پارک نزدیک خوابگاه، پنج نفر بودیم، بیست دقیقه ای پیاده روی کردیم و گپ زدیم، به حرفای شیما راجع به ادامه تحصیل و...گوش می کردم، سخت تو فکر فرو رفته بودم که کم کم منظره ی پارک از دور نمایان شد. دو تا از دوستام یه تاب دو نفر بزرگ سوار شدن، هر چی گفتن بیا امتحان کن، سوارش شو، ترس نذاشت، نمی دونم چه بلایی سر تمام شجاعت دوران کودکی و نوجوانیم اومده؟!ایستاده بودم در کمین تاب های تک سرنشین، بچّه های کوچیک و نوجوانا صف بسته بودن برای تاب، یکی دو بارم که نوبت من شد، یکی مشتاق تر از من زودتر سوار شد و اعتراضی نکردم که نوبتمه...! با آرامش خاصی درختا و فضای پارک و تماشا می کردم، یکی از شیرین ترین خاطرات بچّگیم تاب سواریه، می ارزید که منتظر بنمونم بلکه یه تاب بی سرنشین پیدا کنم، ساعتی گذشت، یه تاب زیر سرسره خالی شد و کسی دور و برش نبود (((( بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید ))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
هوای مطب گرفته و گرم بود. ساعت چهار بعد از ظهر نوبت داشتم. بعد از یک ترافیک خسته کننده یک ساعت دیر رسیده بودم. وارد مطب که شدم با خودم فکر کردم اینهمه آدم کی از خانه راه افتاده اند که الان گوش تا گوش سالن انتظار نشسته اند و چانه شان گرم صحبت شده. یک صندلی خالی کنار در دستشویی گیر آوردم و راهم را به طرفش کج کردم. حس می کردم همه ی چشمها به کفشهایم است و همه ی گوشها به صدای تخ تخشان! به بهروز که پرسیده بود «تو چرا همیشه کتونی می پوشی» گفته بودم «هر وقت با کفش پاشنه بلند راه میرم فکر می کنم همه شهر دارن نیگام می کنن» یک ماه بعد, کادوی تولدم را که باز کردم از دیدن یک جفت کفش مشکی پاشنه بلند که کنارش یک پاپیون مخملی داشت حسابی جا خوردم. گفت«بذار همه نیگات کنن, نترس قورتت نمیدن» و خندیده بود. نگفتم که از بچگی عاشق پاپیون بوده ام اما از وقتی شنیدم «دیگه بزرگ شدی» کفش و لباس پاپیون دار نپوشیده ام. روی صندلی ولو شدم. انگار خیلی رنگ پریده بودم و زیادی نفس نفس میزدم که پیرزن صندلی کنارم از کیفش چندتا شکلات بلور درآورد و داد دستم «بخور مادر, فشارت بیاد بالا» دور لبهایش پر از چین و چروکهای ریز و درشت بود که وقتی لبخند زد همگی به گوشه ی چشمهای سبز یشمی اش منتقل شدند» یاد سمیرا افتادم که به پر و پای مادر پیچیده بود«امسال واسه دانشگاه لنز سبز یشمی می خری؟ با اون مانتو قهوه ای تیره ام که از تارادیس خریدم خیلی آس میشه, اگه موهام رو هم قهوه ای روشن کنم, همون رنگی که پارسال یسنا کرده بود ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید ))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
روز چهارشنبه فرا رسید .صبح همون روز یک دلشوره عجیب همراه با نفرت و عشق در قلبش وجود داشت . به هر حال او مجبور بود که به آن مهمانی بره و خودش هم دوست داشت ببینه کیه که رقیبش شده؟ بعد از ظهر شده بود همه آماده به سوی مهمونی راه افتادند هر لحظه که به مهمونی نزدیک و نزدیکتر می شدند او دوست داشت فریاد بزنه ،گریه کنه، .......می خواست همه از رازش با خبر بشن ،نزاره این عقد صورت بگیره ،اما یک چیز مانع می شد وارد مهمونی میشن و اولین کسانی که می بینن پدر مادر اشکان است که با خوشرویی به سمتشان میایند ولی نگار مثل گذشته ها باهاشون رفتار نمی کنه یک احوال پرسی سرد و به یک کناری میره از طرف در صدای سوت و دست می آمد سرش رو می چرخونه به سمت در و می بینه که اشکان و نامزدش دارن وارد سالن می شن و مهمونها هم پشت سرشون شادی می کنن او به عروس یک نگاه معنی داری می اندازه و سرتاپاشو برنداز میکنه خوب که نگاه میکنه میبینه زیاد باهم فرقی ندارند ولی این حسرت تو ذهنش همیشه نقش می بنده که می تونست جای اون باشه ولی الان جایگاه فرق کرده اشکان متوجه نگاهای معنی داره نگار میشه و می فهمه این نگاها یعنی چی ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
صبح از راه میرسه و نگار از خواب بیدار میشه و خوشحال به نظر میرسه چون دیشب یه خواب خیلی خوب دیده که خیلی دوست داشت این خواب به واقعیت میرسید از اتاق میزنه بیرون با مادرش روبه رو میشه صبح بخیر میگه و میره دست و صورتشو می شوره و به سمت میز صبحانه میاد همه دور میز جمع هستند به همشون صبح بخیر میگه و پشت میز میشینه و شروع می کنند به صبحانه خوردن مشغول صبحانه خوردن هستند که تلفن خونه به صدا در میاد نگین خواهر کوچک نگارکه یک سال ازش کوچکتره میره گوشی رو بر می داره: __الو سودابه__الو سلام نگین جان مادرت خونه هست؟ نگین_ سلام سودابه خانم حال شما خوبه ؟ بله مادرم هست گوشیو نگه دارید او که میفهمه پشت خط سودابه خانم مادر اشکان هستش خیلی خوشحال و هیجان زده میشه آخه فکر می کرد که آخرش برای خواستگاری پاپیش گذاشتند مادر میره و گوشیو بر میداره و شروع میکنه به صحبت کردن و وقتی که حرفهاشون تموم میشه خداحافظی می کنه و گوشیو می زاره و به سمت میز میاد میگه : __یه خبر خوش دارم الان سودابه خانوم بهم گفت که........((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
لب پنجره نشسته بود نسیم خنکی می وزید و اونو به سمت رویاهاش هدایت می کرد که یک دفعه زنگ تلفن به صدا در میاد دوست نداشت از اون فکر توی ذهنش در بیاد بی تفاوت به تلفن به افکارش ادامه میده ولی کسی که پشت تلفن بود ول کن نبود مجبور میشه تلفن جواب بده الهه بود پشت خط دوست نگار الهه :سلام کجایی دختر چرا دیر جواب داد ی آماده شو داریم میایم دنبالت فعلا نگار همینجوری پشت تلفن خشک مونده بود آخه الهه اصلا اجازه نداد نگار حتی سلام کنه و گفتگو رو قطع کرد بود نگار تازه یادش میوفته که با دوستاش قرار بود برن نمایشگاه نقاشی پس میره حاظر میشه مانتو مورد علاقشو تنش میکنه شال آبی شو سر می کنه به سمت آینه میره موهاشو روپیشونیش میریزه و مرتبشون میکنه بعد میره سمت حیاط قدم میزنه و دوباره اون خیالات به ذهنش میاد توی دلش میگه _یعنی میشه آرام جانم یه روز با هم باشیم با هم قدم بزنیم آیا روزی میشه که دستم را به آرامی بگیری و نوازش کنی مثل این نسیم...............آیا روزی میشه که تو مال من بشی ................مال خود خودم نگار تو همین خیالات بود که زنگ خونه به صدا در میاد میره در باز می کنه پشت در دوستاش بودن فورا در می بنده داخل ماشین میشه و با دوستاش به سمت نمایشگاه نقاشی راهی میشن **************((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))*************

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
استوخونام خیلی درد میکنه دارم صدای آه و ناله هاشونو میشنوم همه جام کبود شده اما طوری میزنه که به صورتم آسیبی نرسه تا پدرم متوجه نشه .خدای من استوخونام خیلی درد داره تو همین لحظه ها یاد روزی افتادم:بابا خونه نبودمامانم اومد و گفت که برم نهار بخورم ولی من با داد و فریاد و عصبانیت گفتم که بره بیرون خدایا من چیکار کردم؟سر مادرم داد زدم؟مادری که این همه به خاطرم زحمت کشید من چقدر بی فکر بودم. همین طور که داشتم خودمو سرزنش می کردم دوباره وارد اتاق شد و گفت: پاشو خبر مرگت برو رخت ها رو بشور بلند شدم و به حیاط رفتم همون لحظه یاد مامانم افتادم : کمرش درد میکرد و در عین حال داشت لباسارو می شست اما من بی اعتنا ازجلوش رد شدم ولی حالا......................................................................؟؟؟ بعد از شستن لباسا به اتاقم رفتم و تا شب توی اتاق خالی و تاریک نشستم.شب بابا اومد خونه و صدام کرد تا چیزایی رو که خریده بود از دستش بگیرم به زور میتونستم رو پاهام وایسم پرسید چی شده؟ بهانه آوردم و خودم رو به کار های دیگه مشغول کردم بعد از خوردن شام و جمع کردن سفره رفتم تو اتاق و مشغول به خوندن درسام شدم بابا اومد تواتاق همین که چشمم بهش افتادچشام پر از اشک شد زود اشکامو پاک کردم فکر کنم شک کرده بود آخه خیلی وقت بود که این حالمه ولی وقتی شروع به حرف زدن کرد نتونستم جلوی خودمو بگیرم انگار زن بابام پرش کرده بود بابام هم تا تونست کتکم زد.اون یکی عزرائیل هم داشت اون طرف به من میخندید دلم میخواست برم و تا میتونستم زیر پا هام بزنمش ولی حیف که همش خیال بود . دیگه حتی توان حرکت رو هم نداشتم . کم کم خوابم برد بعد نصف شب بیدار شدم و کمی به فکر فرو رفتم اول خواستم خودکشی کنم اما جرأ تش رو نداشتم دیدم تنها راه فراره اما کجا باید میرفتم؟ رفتم سر فکر اولی خوب اون یه کم بهتر بود لاقل آواره نمی شدم بعد روی یه برگه نوشتم خودکشی بهتر است وقتی زندگی برایت جهنم باشد.و پایین ورق نوشتم مادر همین که اسم مادر رو نوشتم شروع به گریه کردم کم کم چشمهام بسته شد نمیدونم چی شد هر کاری میکردم نمیتونستم بازش کنم اما ناگهان با فشار زیاد چشامو باز کردم داشت صدای آب میومد بلند شدم کنار پنجره رفتم مامانم داشت حیاط رو میشست


ارسال توسط نــاهـــــیــد
داشت با حسرت به بستنی دست دخترک باکلاس که لباس شیکی به تن کرده بود می نگرید و در دلش بارها می گفت ای کاش من جای او بودم ...دخترکی که داشت بستنی را می خورد با ناز و عفاده ی خاصی دست مادرش را گرفته بود و آرام با دست دیگرش موهای زیبای قهوه ای رنگش را کنار زد نگاهی به دخترک انداخت و برایش شکلکی در آورد و رفت . دخترکی که دلش برای بستنی غش زده بود ... از مادرش خواهش می کرد که برایش بستنی بگیرد . چادر مادرش را می کشید و بغض گلویش را به ظور می خورد مادرش با نگاهی سوخته از درد و با لبان زردش دخترکش را در آغوش گرفت و او را سرگرم کرد که بستنی را از یادش ببرد اما دخترک دست بردار نبود که نبود.. مادر که حتی پول کرایه ی تاکسی را تا خانه یشان نداشت روبه دخترش کرد و گفت عزیزم بیا تمام جیب هایم را بگرد اگر یه 50 تومنی پیدا کردی من قول میدم که اگرم قرض کرده باشم هر چقدر بستنی که دلت خواست برایت بگیر م دخترک دلش به حال مادرش سوخت . و هردو با هم رفتند . و اکنون همان دختر خانم دکتری هست و دخترک باکلاس یک فرد پر از خالی که یکی از مریض های .....


ارسال توسط نــاهـــــیــد
چه غم انگیز و تاسف بار است زمانی که دخترک مجبور است در آن سوز و سرمای شدید زمستانی به شهر برود تا هم اندکی خرید کند و هم دارو های مادرش را بگیرد و هم بطری هایی را که همراه دارد پر از آب بکند و دوباره به روستا باز گردد آن هم پیاده برف سفید و یکدست و صاف است تا زمانی که دخترک با چکمه های بزرگ پدرش بر روی برف ها رد پا بر جای می گذارد که انگار دارد قلب سفید زمین را سوراخ سوراخ می کند. بغض گلویش را می گیرد و شاید بارها آرزو می کند که ای کاش نبودم اما مقاومت می کند و بغضش رامی خورد . به شهر که می رسد بعد از اینکه کارهایش را انجام می دهد دوباره به روستا باز میگردد همینکه به خانه میرسد بدون هیچ گونه استراحتی می رود و طویله را تمیز می کند و بعد از اینکه کارش تمام شد دارو های مادرش را می دهد و برای پدر پیرش غذا درست می کند و غذارا به باغشان برای پدرش می برد و دوباره سرمای زمستان را تحمل می کند و با اینکه سرمای زمستانی در استخوان هایش کار می کند باز هم تحمل می کند . اما این ماها هستیم که باید بفهمیم برف برای بچه های روستا نه قشنگ است و نه رمانتیک


ارسال توسط نــاهـــــیــد
نگاهش به دستان پینه بسته ی خود بود گاهی بی خودی خوش حال می شد و گاهی هم الکی غمگین و ناراحت اما چشمانش از شوق برق می زدند. با کفش های پاره پاره اش تند تند می دوید گاهی به زمین می خورد و زخمی می شد اما برایش مهم نبود و انگار دردی را احساس نمی کرد ،برمی خیزید و به راهش ادامه می داد با همان دستان خونین و زخمی که وقتی به زمین افتاده بود این گونه شده بودند. صورتی پر از غم و اندوه داشت لبانش خشک شده بودند و صورتش زرد بود و نگاهش پراز درد . اما تمام سعی خود را می کرد که همه ی این هارا مخفی کند و شاد باشد . انگار دیووانه شده بود بلند بلند فریاد می زد خدارا شکرت اصلا باورم نمیشه بعد 5 سال این اولین باره که می بینمش و دوباره فریاد می زد خداروشکر ای خدا ازت ممنونم خیلی چاکرتم به خدا . با همان حال بدی که داشت در اون هوای سرد که تمام تنش می لرزید خودش را به شیر آب پارک رسوند آب هم یخ بود و فشارش خیلی کم، تمام دردش را تحمل کرد و آن آب یخ را به دستانش زد و آنها را شست بعد خون آنها را پاک کرد و با دستمالی دستش را بست سپس دستکش هایش را به دست کرد و روی صندلی پارک کنار من نشست خیلی بی قرار بود انگار باکسی قرار داشت و منتظرش بود داشت ثانیه شماری می کرد و مدام از من می پرسید ساعت چند است؟ ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در آسمان خیره شده بود نگاهش در تار و پودتاریکی،موج می زد.گاهی در لا به لای سیاهی شب،مردمك چشمانش از نور افشاني ستاره هاي چشمك زن ،جلا مي گرفت.داشت سايه ي مهتاب را دنبال مي كردكه چشمانش ،آهسته با نگاه مهربان ماه ،گره خورد.حالا به راحتي مي شد ،با چشمان مهربان ماه و درخشندگي ستاره هاي الماسي تا كوچه هاي آسمان پر كشيد. ناگهان صداي پر كشيدن جغدي سفيد از روي شاخه هاي درهم كاج پير،او را روي زمين ميخكوب كرد.كمي كه آرام شد،دوباره همه توانش را به چشمانش سپردتا اورا به جشنواره ي نورافشاني آسمان،مهمان كند.خوب كه حواسش را جمع كرد،منظره ي زيبايي از سمت شمال آسمان ،داشت جلب توجه مي كرد.به نظرش آمدكه اين منظره برايش آشناست.لبخند مرموزي روي لب هايش ،شيطنت مي كرد.آها!حالا يادش آمد.اين ها همان خرس هاي بازيگوشي بودند كه از سمت شمال ،همسايه ي آسمان بودندكه به آ ن هادب اكبر مي گفتند.وكمي آن طرف تر، دب اصغر كه خرس كوچك تر بود.با خرس هاي دوست داشتني كه خداحافظي كرد،به قسمتي از آسمان رسيد كه شبيه يك نوار مارپيچ و كم نور و مه آلود بود. متوجه شد اين همان كهكشان راه شيري يا راه مكه است كه يكي از شگفتي هاي زيباي خداوند در پهناي آسمان است.از كنار كهكشان ،پاورچين پاورچين،دور مي شد.هرچند كه دوست داشت براي همه ي ستارگان دست تكان دهد. حالا داشت كم كم به زهره مي رسيد.زهره نزديك ترين سياره به زمين كه بعد از ماه،درخشنده ترين حرم آسماني است.از زبان پدر بزرگ شنيده بود كه به زهره ،الهه ي عشق هم مي گويند.پدر بزرگ گفته بود كه زهره به زمين شباهت زيادي داردوبا زمين دوقلو هستند.خيلي احساس خوبي داشت.انگار همه ي سيارات و ستاره ها از ميهماني آن شب لذت برده بودند.پلك هاي نرم و نازكش ،چشمانش را نوازش مي كرد.حالا با آرامشي وصف ناشدني،رو به روي آسمان پرستاره ي شهرش ‹‹كاشمر ››داشت به خواب مي رفت


ارسال توسط نــاهـــــیــد
زن بی توجه به نگاه دیگران اندام نحیفش را به دوش میکشید وبچگانه فکرمیکرد که آسمان هم بخاطر او میگریدحرف ها ودرخواست های ان مرد درگوشش می پیچید... زن اشک هایش را پاک کرد وباخود فکر کرد:تنها چیزه که واسم مونده همین پاکیمه چطور میتونم خودمو به اون مرد کثیف بفروشم؟ بعد داخل کوچه ای باریک شد کلیدش را روی قفل دری انداخت که ازشدت کهنگی رنگش پریده بود خواست به آرامی به زیر زمین سرد وکوچکش بخزد که سر وکله ی صاحب خانه اش پیدا شد بازهم تهدید که اگر پولش را ندهد وسایل حقیرش رابه کوچه میریزد زن سری تکان داد وبه زیر زمینش پناه برد دخترکش به استقبالش امد از بدن تب دار دخترکش فهمیدبیماریش بهبود نیافته. دخترک با لحن بچگانه اش گفت که گرسنه است زن دیووانه وار تمام خانه را در جست وجوی پولی که نبود گشت. تصمیمش را گرفت ارزش دخترکش بیشتر از پاکی اوبود باخود گفت:زندگی شرافتمندانه مال اوناییه که پولش رو دارن. صبح روز بعد مردم زنی رادیدند که به میرفت تا پاکیش را به گور بسپارد


ارسال توسط نــاهـــــیــد
داشتم دنبال یه لباس مناسب برای جشن آخرهفته میگشتم که اونها وارد شدند پیرزن و پیرمردی که ازظاهر خاک گرفتشون و اون لباس هایی که نقش درد و غم روشون حک شده بود میشد فهمید روستایی اند با زبان محلی از فروشنده یه دامن دخترانه خواستند از ظاهر امر مشخص بود که اون دامن سرخ چین دار را پسندیدند اما باشنیدن قیمت اون که 20 هزاری میشد انگار پشیمون شدند و آهسته شروع کرد آنقدر آهسته که ما نشنویم زن گفت:کاش میشد برای دخترک بخریمش او چشم انتظار ماست _نمیشودکل پولمان 12هزار هم نمیشود تازه اگر بخواهیم پیاده برگردیم _نمیشود به این پسر بگویی......... مرد حرف او را قطع کرد و با غیرتی مردانه گفت : نمیخواهد بخاطر لباس التماس کنیم _اما برای دخترک است...... _گفتم نه . فروشنده که پسرجوانی بود خود را مشغول گشتن قفسه ها نشان داد و پس ازلحظه ای وقتی هنوز حرف زن و مرد تمام نشده بود گفت : حالا که نگاه کردم دیدم این آخرین دامن سرخ چین دار است آنرا نصف قیمت به شما میدهم بعد خندید و ادامه داد : راستش میخواهم ازشرش خلاص شم چشمان خسته آن دو برقی زد زن دستان پر ازچروکش را از لای چادری که دیگر به قرمزی میزد در آورد و 10 هزار به فروشنده داد و زیر لب جوان را به خدا سپرد وقتی داشتن بیرون میرفتند مرد باغرور به همسرش گفت :دیدی خدا چقدر ما را دوست دارد؟ هنوز درفکر آنها بودم که ناگهان چشمم به قفسه پر از دامن های سرخ چین دار افتاد


ارسال توسط نــاهـــــیــد
دخترک ازبین ادم هایی که درخیابان بودندباعجله گذشت وبالاخره به باجه بلیط فروشی که خلوت بودرسیدباخوشحالی دستانش را بهم زدراه زیادی را برای رسیدن به انجا طی کرده بودروی انگشتان پایش ایستادتاقدش به باجه برسدوبگوید اقایه بلیط میخواستم مردعبوس وخسته ازکارروزانه نگاهی به چهره کثیف دخرکوچک انداخت برای کجا؟ -جهنم. مردعصبانی شد: خداشمارابه جهنم هم راه نمیدهد.دخترک جاخوردلب ورچید واهسته گفت: امااوچیزدیگری گفت مردکنجکاوشد :کی؟ -شیرینی فروش وقتی میخواستم برای برادرم چندشیرینی ببرم اونگذاشت وگفت خدامرابه جهنم میبرد.پسرک توی کوچه گفت جهنم جاییست که همه مامیرویم گفت انجا انقدرگرم هست که دیگرشب هاازسرمانمیلرزیم اوگفت بلیط جهنم رایگان است حالامن امده ام تا بلیط انرا بگیرم .مرد اشک هایش راپاک کردوگفت: برگردبیش پدرومادرت -پدرم؟مادرمیگویدبیش خداست شاید درجهنم است مادرم هم انقدرمریض است که دیگر نمیتواندکارکند. مردپولی درپاکتی گذاشت :بیادخترجان به مادرت بگو این را خدا داده. دخترک پاکت راگرفت وبازهم گفت من آن بلیط رامیخواهم آخرخانه ماخیلی سرداست. مردبرای ارام کردن دخترک گفت ماهمه منتظربلیط خداهستیم وقتش که بشودخودش دنبالمان میاید دخترک آهی کشیداگر همه به انجابروید انجابرمیشود. مردلبخندی زد وگفت : انجابرای همه جاهست حالابروکه دارد شب میشود. دخترک رفت ومردازبشت شیشه به ان جسم کوچک نگاه میکرددیگر حتی تلاشی برای پاک کردن اشک هایش نمیکردبی شک خاطره دختری که بلیطی برای جهنم میخواست هیچوقت ازذهنش پاک نمیشود


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ازمدرسه اومدم خونه دیدم درخونه بازه وطبق معمول سروصدای مامان وباباچهارتاکوچه اون طرف ترمیرسید،رفتم داخل ودر روبستم مامانم بدون روسری دویدتوحیاط گوشه لبش خونی بودوچشاش خیس،بدوبدو خودمو انداختم بغلش ومحکم فشارش دادم ازاشکای اون منم گریم گرفت،طاقت اشکاشونداشتم خب این برای هربچه ای عادی بود،سرموبلندکردم توصورت مهربونش ترس رومیدیدم،بابام همچنان داشت بدوبیراه میگفت،توهمین احوال بودیم که مامانم یهوازجاش بلندشدودستموگرفت وبردگوشه حیاط،برگشتم دیدم بابام با عصبانیت داره میره بیرون،وسطای حیاط یه نگاه خشک وپرمعنی به مامان انداخت وزیرلب یه چیزایی گفت ورفت بیرون وپشت سرش در روکوبید. ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
جعبه سفید را دور گردنش که دیدم،دهانم آب افتاد.چقدر خوب می شد که چند تا باهم بخرم و بگذارمشان توی جایخی یخچال و درش را محکم ببندم.به کسی هم نگویم.اگر مادر ببیند و آن وقت بگوید: پولش را از کجا آوردی... چه.بگویم؟باید یواشکی ببرم تا کسی نفهمد.از گردنش بیرون آورد.روی توت های له شده ی کنار دیوار که مگس ها دورشان چرخ می زدند، نشست. با احتاط گذاشتش جلوی پا.پرسیدم:آلاسکا داری؟کلاهش را روی سرش کشید.با دستهای پشمالو و درازش مگس ها را کنار زد.لبهای چروکش را حرکت داد.صدای نا مفهومی از بینشان چیزی گفت که نفهمیدم.دوباره سوالم را تکرار کردم.فقط دو کلمه _ البته فکر کنم -شنیدم پول… بزرگ..صدای وزوز مگس ها و بوی توت های له شده با بوی سیگارقاطی شده بود.توی حیاط کسی را ندیدم.یک راست رفتم توی زیرزمین.دستم را بردم بین شکاف دو آجر دیوار. نبود…امکان نداشت .خودم صبح گذاشتمش اینجا.حتما توی شکاف فرو رفته.دستم را بیشتر فرو بردم((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
- خاله شوهر داری؟ نگاهش می‍کنم. دوباره می‍‍پرسد: پسر چی؟ پسر نداری؟! خنده ام می‍گیرد. دستم را روی سرش می‌کشم. نگاهم می‌افتد به حلقه‌ی مامان که حواسم نبوده و جا خوش کرده روی انگشت حلقه ام. همینطور که با موهایش بازی می‌کنم حلقه را از انگشتم بیرون می‌آورم و بین انگشت‌هایم جابجا می‌کنم. - من ازدواج نکردم. لپ‌ اش را می‌کشم. دستم را پس می‌زند. - دروغگو دشمن خداست. خودم دیدم که از اون حلقه‌هایی که داداشم داره شما هم داری. - حلقه‌ی مامانمه. - پس دست شما چکار می‌کنه؟ - اومممم... مامانم رفته پیش خدا. - یعنی مرده؟! - جسمش آره ولی یادش تو دلم زنده‌است. زنده‌ی زنده.. - مثه داداشم حرف می‌زنی. خاله بهم نگفتی پسر داری؟ خنده‌ام می‌گیرد ولی سعی می‌کنم احساسم را بروز ندهم. مگه فرقی داره پسر داشته باشم یا دختر؟ - دیدی دروغ گفتی. اول گفتی شوهر نداری. - الانم میگم ندارم. - ببین می‌خوام بدونم اگه تو.. معذرت می‌خوام خاله. اگه شما پسر داری، دوست داری من عروست بشم؟((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در ايوان خانه خاطراتش نشسته بود . خانه اي كه آشيانه چهل ساله اوست در حاشيه جنگل در ارتفاعات زيباي مازندران . در دهكده اي كه مشرف به دره ايست كه در پايين ترين نقطه آن جاده اي انبوه ادم ها را در يك لوپ بسته ميبرد و مي اورد و پيرزن از ايوان خانه اش هر روز آن را ميبيند ، تكرار و باز هم تكرار . گاهي چشمانش را ميبندد و سفري خيال انگيز به گذشته ميكند روز عروسيش كه به اين خانه امده بود . دهكده آباد . مردم شاد . اميد بسيار . يادش امد كه پسرش را در اين خانه به دنيا اورده بود و بعد دو دختر . پسرش تهران بود . يك دختر سالهاست به خارج رفته است و دختر كوچكش در كنار ساحل براي خود زندگي ساخته است . او مدتهاست كه تنهاست . ان شب براي اولين بار صداي زوزه شغال ها را بلند تر شنيد . هر مناسبتي كه شده بود سعي كرده بود بچه هايش را به ده بياورد . اما ديگر كسي رغبتي به طبيعت ندارد . همه اسير امواج شده اند . پيرزن فكري كرد . مشهدي حسن را صدا كرد . به شدت خود را به بيماري زده بود . بچه ها يكي يكي سراسيمه امدند . شوق ديدار مادر را به فراموشي سپرد و بيماري را از يادش برد . ترفند خوبي بود . قلب تنها و دل خسته مادر همراه با سالخوردگي از يادش برد كه اين ترفند را يك دو يا سه بار مي توان به كاربرد . ديگر فرزندان از اين خبر نگران نمي شدند . او همچنان از ايوان به منظره نگاه ميكرد .مشتي حسن را صدا كرد . او هم اين بار نيامد . دو روز بعد وقتي بي بي فاطمه از پيرزن خبر گرفت ، دو روز بود كه در ايوان براي ابد منظره شده بود ! انگار اينبار بيماري و نياز جسمي واقعي بود !!!!!


ارسال توسط نــاهـــــیــد
دختری که تموم زندگی پسرک گوشه نشین بود خیلی راحت دلبند هم شدند و خیلی راحت دخترک رفت در یکی از همین سالهای گذشته یه دختر عمو با پسر عموش قول وقرارایی میزارند که تاثیر خیلی زیادی روی رفتار پسرک داشت قول هایی که می توانم بگویم امروز دیروز پسرک و آینده اش را گرفت خیلی راحت با دیدن هم عاشق هم میشن به طوری که وقتی دخترک در راه مسافرت مشهد مجبور به برگشتن می کنه و بهش خبر میدن که اگه بر نگرده پسر عموش میمیره . پسر عمو که علاقه خیلی زیاد جلو چشماشو بسته بود وقتی می فهمه دختر عموش به مسافرت رفته و تنها شده دست به اعتصاب غذا می زنه و این اعتصاب به نظر اطرافیان خیلی نباید طول بکشد که می کشد و بیشتر از 168 ساعت گرسنگی مطلق بوده است و آنجایی که پسرک بدون دختر عمو توان و طاقت نداشت امروز 168 ساعت رکورد اعتصاب غذا را شکست و به 177ساعت بالا برد در طول این مدت دکتر ها خانواده پسرک را نا امید کرد که پسر شما دچار افسردگی زیان آوری شده است و اگر تا چند ساعت دیگر لب به غذا نزند جان خود را از دست می دهد پسرک دچار کم خونی و فشار خون شده بود و هر لحظه امکان مرگش بود اما ناگهان دختر عمو از راه میرسد و برق خستگی گرسنگی کم خونی فشار خون از دیدگان پسرک می پرد و مثل روز اول زل زل به دختر عمویش خیره می شود و اولین لقمه دهنش را از دست اون بعد از 183 ساعت نیم می خورد ...خلاصه این ماندن دختر عمو زیاد دوام نیاورد و بعد از چند ماه رفت و بر نگشت که 5روز بعد خبر مرگ پسر عمویش لباس عروس سفیدش را سیاه پوش می کند و دیگر هیچ وقت به آنجایی که قبلا می توانست آرامبخش پسر عمویش باشد بر نگشت و به زندگی خودش ادامه داد . . .


ارسال توسط نــاهـــــیــد
بار دیگر عقب رفت و با تمام قدرت به جلو هجوم اورد . بازم خورد با این ورود ممنون . دروازه رو به نور بسته بود . حتماْ یک کاری کرده بود که دروازه بسته شده . اون لیاقت رسیدن به نورو نداره . آره تقصیر خودشه . خودّه خودش ! ولی اون دست از این مبارزه برای رسیدن به یگانه معشوقش بر نمیداره . اون کسی نیست که خسته بشه . اون کم نمیاره ! فکرش رفت سمت دوستش که با بیقیدی بهش گفته بود به این عشق پر و بال نده !آخرش مرگه . هر کی تاحالا افسون نور شده مرده . ولی اون گشته بود . حالا که نورو پیدا کرده به صورت جادویی راه بسته است . اون لیاقت نورو نداشته . دوباره رفت عقب و خودشو به دروازه کوبید . باز هم برخورد . باز هم راه بسته . احساس میکرد این بار اونقدر شدید به دروازه بسته برخورد کرده که دستش شکست ! ولی اون از مبارزه دست نمیکشه . اون تا آخرین رمقش تلاش میکنه . اون ... پسر کوچولو یه گاز دیگه به بستنی مگنومش زد و یه لبخند گنده هم به باباش . با تمام وجودش بستنی می خورد . دماغش و دهنش و یه قسمت هایی از لپش کاکائویی شده بود . باباش هم یه دفعه یه عکس ازش گرفت . پسره هم زبونشو کشید دور دهنش تا آخرین ذرات کاکائو رو هم بازیافت کنه . دوید سمت باباش و یه بوس گنده از لپش کرد . باباهه نمیدونست چندشش بشه یا از این همه محبت غرق خوشی ؟ نتیجه این دوگانگی شد یه لبخند و حرکت به سمت دستشویی . داشت دستاشو میشت که پسرش داد زد : - وای بابایی ! بیا این پلوانهه رو ببین . داله خودشو میزنه به پنجله ! چلا ؟؟؟؟؟؟


ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب