دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید

 http://upload7.ir/images/23810079583566513523.jpg

 


ديدى اى دل عاقبت زخمت زدند

گفته بودم مردم اينجا بدند

ديدى اى دل حرف من بيجا نبود

از براى عشق اينجا جا نبود؟

نوبهار عمر را ديدى چه شد؟

زندگى را هيچ فهميدى چه شد؟

ديدى اى دل دوستى ها بى بهاست

کمترين چيزى که مى يابى وفاست؟

ديدى اى دل ؟؟؟

منتظر نظرات زیبا و سازنده شما دوست عزیز هستم
باتشکر ناهید




ارسال توسط نــاهـــــیــد


 

به اندازه یک روز برایش آب و غذا ریختند...

وقتی می خواستند بروند، از پنجره نورگیر یک پرنده پر زد و آمد توی اتاق، گرفتنش، یک قفس که بیشتر نداشتند، گذاشتنش پیش پرنده شان و حالا دیگه پرنده شان تنها نبود.

به تنهایی عادت کرده بود، چند ساعت طول کشید تا با تازه وارد جفت و جور شد. تاشب باهم بودند.

عاشقش شد، هوا سرد شد و از همان جایی که جفتش آمده بود باد سردی می ورزید.

خودشان را باد کردند تا سردشان نشود اما هرچه تاریک تر میشد، هوا هم سردتر میشد.

جفتش داشت می مرد، بالهایش را باز کرد و جفتش را بغل کرد، احساس آرامش کردند و جفتش آهسته آهسته خوابش برد.

صبح که شد اینبار جفتش تنها مانده بود. روی تخم کوچکش نشست و گفت:


 

«حیف که جوجه ام پدری بالای سرش نیست.»


 

 




ارسال توسط نــاهـــــیــد

 

 


مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ،آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد :آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ،از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغهمامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز ،از لپ هام گرفت تا گل بندازهتا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمدهخواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالمگفتم : من از این آقا می ترسم ، دو سال از بابام بزرگترهگفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیارهحسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت :کجا بودم مادر ؟ آهانجونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبودبازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگسنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم راریختند تو باغچه و گفتند :تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی هاگفتم : آخه ....گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه

بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید



ادامه مطلب...

ارسال توسط نــاهـــــیــد
ارسال توسط نــاهـــــیــد

 

 


پسركی بود كه می خواست خدا را ملاقات كند، او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه كرد و بی آنكه به كسی چیزی بگوید ، سفر را شروع كرد . چند كوچه آنطرف‏ تر به یك پارك رسید، پیرمردی را دید كه در حال دانه دادن به پرندگان بود. پیش او رفت و روی نیمكت نشست. پیرمرد گرسنه به نظر می رسید، پسرك هم احساس گرسنگی می كرد. پس چمدانش را باز كرد و یك ساندویچ و یك نوشابه به پیرمرد تعارف كرد. پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به كودك زد. پسرك شاد شد و با هم شروع به خوردن كردند. آن ها تمام بعد از ظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی كردند، بی آنكه كلمه‏ ای با هم حرف بزنند. وقتی هوا تاریك شد، پسرك فهمید كه باید به خانه بازگردد، چند قدمی دور نشده بود كه برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت، پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد. وقتی پسرك به خانه برگشت، مادرش با نگرانی از او پرسید: تا این وقت شب كجا بودی؟ پسرك در حالی كه خیلی خوشحال به نظر می رسید، جواب داد: پیش خدا! پیرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پیرش با تعجب پرسید: چرا اینقدر خوشحالی؟ پیرمرد جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود، من امروز در پارك با خدا غذا خوردم !

( پائولو کوئیلو )

منتظر نظرات زیبا و سازنده شما دوست عزیز هستم
باتشکر ناهید




ارسال توسط نــاهـــــیــد

خـــدایـــــا

آسمانت متری چند؟دیگر زمینت بوی زندگی نمیدهد

        از این به بعد به مخلوقاتت
          یک مترجم ضمیمه کن
                 اینجا هیچ کس
                             هیـچ کـس را نمـی فهمد

                                    خدایا
                                         ببخش که دیگه همش گلایه میکنم
                                                           آخه انصافم نمیدونم کجارفته






ارسال توسط نــاهـــــیــد

 

 


یك نجار مسن به كارفرمایش گفت كه می خواهد بازنشسته شود تا خانه ‏ای برای خود بسازد و در كنار همسر و نوه‏هایش دوران پیری را به خوشی سپری كند. كارفرما از اینكه كارگر خوبش را از دست می داد، ناراحت بود ولی نجار خسته بود و به استراحت نیاز داشت. كارفرما از نجار خواست تا قبل از رفتن خانه‏ ای برایش بسازد و بعد بازنشسته شود. نجار قبول كرد ولی دیگر دل به كار نمی بست، چون می دانست كه كارش آینده‏ای نخواهد داشت، از چوب های نامرغوب برای ساخت خانه استفاده كرد و كارش را از سر‏ سیری انجام داد. وقتی كارفرما برای دیدن خانه آمد، كلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه هدیه من به شما است، بابت زحماتی كه در طول این سال ها برایم كشیده ‏اید. نجار وا رفت؛ او در تمام این مدت در حال ساختن خانه ‏ای برای خودش بوده و حالا مجبور بود در خانه ‏ای زندگی كند كه اصلاً خوب ساخته نشده بود .

( پائولو کوئیلو )

منتظر نظرات زیبا و سازنده شما دوست عزیز هستم
باتشکر ناهید




ارسال توسط نــاهـــــیــد

 

 


تا كریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه كریسمس روز به روز بیشتر می شد. من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایایی كه خریده بودم، در صف صندوق ایستاده بودم. جلوی من دو بچه، پسری 5 ساله و دختری كوچك تر ایستاده بودند. پسرك لباس مندرسی بر تن داشت، كفش هایش پاره شده بود و چند اسكناس را در دست هایش می‏ فشرد. لباس های دخترك هم دست كمی از مال برادرش نداشت ولی یك جفت كفش نو در دست داشت. وقتی به صندوق رسیدیم، دخترك آهسته كفش ها را روی پیشخوان گذاشت، چنان رفتار می‏كرد كه انگار گنجینه‏ ای پر ارزش را در دست دارد. صندوقدار قیمت كفش ها را گفت: 6 دلار. پسرك پول هایش را روی پیشخوان ریخت و آن ها را شمرد: 3 دلار و 15 سنت. بعد رو كرد به خواهرش و گفت: فكر می ‏كنم باید كفش ها رو بگذاری سرجایش ... دخترك با شنیدن این حرف به شدت بغض كرد و با گریه گفت: نه! نه! پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟ پسرك جواب داد: گریه نكن، شاید فردا بتوانیم پول كفش ها را در بیاوریم. من كه شاهد ماجرا بودم، به سرعت 3 دلار از كیفم بیرون آوردم و به صندوقدار دادم. دخترك دو بازوی كوچكش را دور من حلقه كرد و با شادی گفت: متشكرم خانم. متشكرم خانم. به طرفش خم شدم و پرسیدم: منظورت چی بود كه گفتی: پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟ پسرك جواب داد: مامان خیلی مریض است و بابا گفته كه ممكنه قبل از عید كریسمس به بهشت بره! دخترك ادامه داد: معلم دینی ما گفته كه رنگ خیابان های بهشت طلائی است، به نظر شما اگر مامان با این كفش های طلائی تو خیابان های بهشت قدم بزنه، خوشگل نمیشه؟ چشمانم پر از اشك شد و در حالی كه به چشمان دخترك نگاه میكردم، گفتم: چرا عزیزم، حق با تو است مطمئنم كه مامان شما با این كفش ها تو بهشت خیلی قشنگ می‏شه!

( پائولو کوئیلو )

منتظر نظرات زیبا و سازنده شما دوست عزیز هستم
باتشکر ناهید




ارسال توسط نــاهـــــیــد

 

 


در شهری دور افتاده، خانواده فقیری زندگی می کردند. پدر خانواده از اینکه دختر 5 ساله‏ شان مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلایی رنگ مصرف کرده بود، ناراحت بود چون همان قدر پول هم به سختی به دست می‏آمد. دخترک با کاغذ کادو یک جعبه را بسته بندی کرده و آن را زیر درخت کریسمس گذاشته بود. صبح روز بعد، دخترک جعبه را نزد پدرش برد و گفت: بابا، این هدیه من است. پدر جعبه را از دختر خردسالش گرفت و آن را باز کرد. داخل جعبه خالی بود! پدر با عصبانیت فریاد زد: مگر نمی دانی وقتی به کسی هدیه می دهی باید داخل جعبه چیزی هم بگذاری؟ اشک از چشمان دخترک سرازیر شد و با اندوه گفت: بابا جان، من پول نداشتم ولی در عوض هزار بوسه برایت داخل جعبه گذاشتم. چهره پدر از شرمندگی سرخ شد، دختر خردسالش را بغل کرد و او را غرق بوسه کرد .

( پائولو کوئیلو )

منتظر نظرات زیبا و سازنده شما دوست عزیز هستم
باتشکر ناهید




ارسال توسط نــاهـــــیــد

 

 


روزی، اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود.
پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی‏ ها نشسته بود.
مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی ‏نهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظه ‏ای از آن چشم برنمی داشت
زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه، پیرمرد از جا برخواست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت:
متوجه شدم که تو عاشق این گل ها شده‏ ای ؛ آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو بدهم خوشحال ‏تر خواهد شد
دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین می‏ رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد به سوی دروازه آرامگاه خصوصی آن ‏سوی خیابان رفت و کنار نزدیک در ورودی نشست




ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب